۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

آدمیم که خیلی برای دوستیام ارزش قائل می‌شم. خیلی برای دوستام از همه چیم مایه می‌ذارم. خیلی صمیمی می‌شم و سعی می‌کنم بهشون کمک کنم. اکثر دوستام هم پسر هستن. چون خیلی توانایی دوستی با دخترا رو ندارم. مثل دخترا لوس نیستم. حسود نیستم. رفتار و عقاید دخترونه ندارم. خاله زنکی دخترا رو ندارم. نمی‌شینم مثل بقیه‌ی دخترا آدما رو تحلیل و قضاوت کنم. به خاطر همین با اکثر دخترا مشکل پیدا می‌کنم. نمی‌تونم تحمل کنم اخلاقاشون رو. به نظرم دوستیای دخترا همش ظاهرسازیه، پشت همه‌ش حسادت و خودخواهی و بدخواهی برای بقیه‌س. ولی پسرا دوستیاشون صادقانه‌س، هر چی دارن رو می‌کنن و برای همدیگه کم نمی‌ذارن. بدِ همدیگه رو نمی‌خوان با هم رو راستن چشم و هم‌چشمی ندارن. به خاطر همین تعداد دوستای دخترم خیلی محدوده و اکثر دوستام کسایی که بهشون اعتماد می‌کنم پسرن. خدا رو شکر تو دوستای پسرم کمتر مسئله‌ی سوتفاهم پیش اومده که فک کنن من واسه صمیمی شدن باهاشون دلیلی دارم. نه که پیش نیومده باشه. اما کم پیش اومده و اونایی که فهمیده‌ن که من قصد خاصی ندارم از بهترین دوستام شدن.
همه چی خوبه و همیشه من یه دوستِ خوبم که وقتی مشکلی براشون پیش میاد میان پیش من دردِ دل می‌کنن، کمک می‌خوان، نصیحت، مشورت. همیشه هم هرکاری از دستم بر اومده براشون کردم. خیلی وقتا شده اولویت‌هام رو به خاطرشون عوض کردم. کارام رو جا به جا کردم عقایدم رو. باهاشون گریه کردم و حتی به‌خاطرشون افسردگی گرفتم و رفتم پیش مشاور و روانشناس. فقط به خاطر اینکه یه دوستِ خوب باشم. بلاخره وظیفه‌ی یه دوست همینه دیگه. هیچوقت نذاشتم این تفاوت جنسیتیمون مشکلی این وسط ایجاد کنه. همیشه همه چی خوبه تا وقتی که پای یه دختر، یه دوست دختر وسط میاد. حتی اگه اون دختر همونقدی منو بشناسه که پسره می‌شناسه. همه چی عوض می‌شه. من می‌شم اون آدم بده‌ی ماجرا. اونی که توهین میشه تحقیر می‌شه، نه تنها از طرف دختره، بلکه از طرف پسره هم! و همش به همون دلایلیه که من نمی تونم با دخترا دوس باشم. واقعا نمی‌تونم درک کنم این وضعیت رو. بارها این اتفاق برام افتاده و هر بار می‌گم که نباید با کسی انقدر دوست باشم. به من چه که یکی با دوست دخترش به هم می‌زنه یا با فلان کسش مشکل داره. اما دفعه‌ی بعد برای یه دوستِ نزدیک‌تر این اتفاق می‌افته و من دوباره می‌گم نه این با قبلیا فرق می‌کنه. من با این خیلی صمیمی‌ام چطور می‌تونم تحمل کنم ناراحتیش رو و هیچکاری نکنم و چون طرف نزدیکتره بیشتر ضربه می‌خورم و اوضاع بدتر می‌شه.
شاید این تنها وقتی از زندگیمه که ناراحتم از اینکه دخترم. نمی‌تونم یه رابطه‌ی سالمِ دوستی با کسی برقرار کنم. خسته‌م از آدما و از دوستیا. دلم می‌خواد دوستای صمیمی‌ای داشته باشم بدون اینکه کسی بتونه خرابش کنه. بدون اینکه یه دختر این وسط هیچی رو درک نکنه و همه‌چی رو خراب کنه ...
خسته‌م .. خسته‌م ... باید برخلاف میلم رابطه‌م رو با جنس‌های مخالفم کم کنم. باید تنها تر از چیزی که هستم باشم تا بتونم با آرامش زندگی کنم...

* این متن رو بدونِ بازخوانی پست کردم و از وجود هرگونه اشکال معنایی و لغتی و دستوری عذر می‌خوام