باید عادت کنم به تنهایی٬ تنها غذا خوردن٬ تنها گشتن٬ تنها سینما رفتن٬ تنها خرید کردن٬ تنها سفر رفتن٬ تنها زندگی کردن٬ تنها بودن. دوستایی که آدمو از تنهایی در نیارن٬ دوست نیستن. دوستایی که هیچوقت نیستن دوست نیستن. دوستایی که خودشون دوستای دیگهای دارن دوست نیستن. نمیدونم چرا چند ساله دارم زور میزنم.
۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه
۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه
Was it you?
یه وقتایی آدم میشینه به گذشته ش نگاه میکنه٬ به آدمایی که تو زندگیش اومدن و رفتن. بعد یهو یادش میاد که ای بابا٬ این یه زمانی چقد داغون بود٬ چقد با من حرف میزد٬ چقد سعی کردم زندگیش رو سر و سامون بدم٬ چقد وسط زندگیش بودم بدون اینکه چشم داشتی داشته باشم. چی شد یهو؟ چرا انقد کمرنگ شد؟ چرا اصن نیست؟ چرا دیگه سالی یه پی ام٬ یه اس.ام.اس یا چمیدونم هر چی ازش نیس؟ ینی انقد اون وقت و انرژیای که گذاشتم بی ارزش بود؟ ینی انقد سوء استفاده بود؟
بعد از مدت زیادی٬ حالا یه سال٬ دو سال٬ هر چی٬ یهو گذرت به وبلاگش میفته٬ نمیدونم چرا انتظار داری یه پست راجع به خودت ببینی٬ انگار یادت میره که آدما یادشون میره گذشته شون رو٬ کسایی که واسه شون انرژی گذاشتن رو.
منم یادم میره٬ منم جدا از اون آدما نیستم٬ هر چی میگردم تو گذشتهم٬ اونی که برام انرژی گذاشته بدون اینکه چیزی ازم بخواد رو پیدا نمیکنم٬ نمیشه نبوده باشه اصن. مگه میشه؟ میگن با هر دستی که بدی با همون دست هم میگیری٬ مگه میشه نگرفته باشم؟
این پست واسه اونیه که انرژی گذاشته واسه من. حالا هر کی میخواد باشه٬ واسه اینکه یه روز اگه گذرش به اینجا افتاد٬ با اینکه یادم نمیاد٬ بدونه که مطمئناً اثر خوبی تو زندگیم داشته و من ازش ممنونم
۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه
مهجور ماندگی
هر وقت وبلاگ یکی رو میخونم٬ دلم واسه اینجا تنگ میشه٬ میگم بیچاره وبلاگم که مهجور مونده. بعد میشینم فک میکنم میبینم خب چیزی برا نوشتن ندارم. انگار که نوشتن فقط باید از درد باشه. نگاه میکنم میبینم هیچ دردی ندارم که بخوام ازش بنویسم. یعنی دیگه هیچی برام اونقدر درد نیست. هیچی دیگه اونقدر ارزش ناراحت شدن نداره انگار. یه جورایی مث وقتایی که آدم آمپول بی حسی میزنه دیگه هیچی براش مهم نیست. اونجوری شدم انقدر که درد تجربه کردم. دیگه هرچی میشه میگم پششش این که چیزی نیست٬ بدتر از ایناشو دیدم. دیگه ناراحت نمیشم. گاهی خوبه ها٬ ولی آدم که میشینه بهش فک میکنه میگه نیگا کن تو رو خدا٬ چه سیب زمینیای شدی٬ خجالت بکش از خودت. ولی باز هم خجالت نمیکشم از خودم.
اینم برا مهجور نبودن وبلاگ بود٬ وگرنه غرض خاصی نداشت.
۱۳۹۲ تیر ۱۱, سهشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سهشنبه
میگفت (۱)
میگفت اسم دخترای قبول شدهمون رو پیدا کردم تو روزنامه و دور همشون خط کشیدم. فقط اسم تو مذهبی نبود. همونجا تصمیم گرفتم اولین کاری که تو دانشگاه بکنم اینه که مخ صاحب این اسم رو بزنم.
اما هیچوقت تلاش نکرد. یکی از دوستای خوبم شد.
۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه
یکم از اون حالت افسردگیای که از وقتی اومدم اینجا داشتم در اومدم٬ مردم میرن خارجه هوم سیک میشن ما تو همون مملکت خودمون هوم سیک میشیم از بس که این شهرستانا آدم رو تحت فشار قرار میدن. انقدر که جو اینجا بستهس. میگفتم. تو امتحانا دیگه تصمیم گرفتم اون فاصله ای که بین خودم و هم کلاسیهام ایجاد کرده بودم رو بشکنم. اومدم نشستم دانشکده به درس خوندن و الحق هم که راضیم. اگه این کار رو نمی کردم علاوه بر اون افسردگی ناشی از تنهایی و نداشتن دوست٬ افسردگی مشروطی و درس افتادن هم بهش اضافه میشد. اما الان خدا رو شکر جفتش حل شده. هم اتاقیام میگن کاش زودتر با همکلاسیات رفیق میشدی. حال و روزت خیلی عوض شده٬ روحیهات با اون دختری که اومد اصفهان فرق کرده. گفتم خودمم. این دیگه خودمم. هر بار که فاصله گرفتم از آدما بعدش پشیمون شدم٬ نمیدونم باز چرا این کار رو تکرار میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)