۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

وای بر این دل من

سعی کردم از جامعه مجازی کناره بگیرم برای آن هم دلایل خاص خودم را دارم. جی‌تاک و توییترم را بستم. اما نتوانستم در مقابل فیسبوکم مقاومت کنم. حتی اگر زیاد هم به آن سر نزنم از نظر من پنجره‌ایست رو به دوستانم. انگار دوستان دوران مختلف زندگیم را در یک جعبه جا دادم و می‌توانم با خودم همه جا ببرم. وقت‌های خالیم را یا کتاب می‌خوانم یا سریال می‌بینم. حس رقابتی که گودریدز در من ایجاد کرده٬ باعث میشود بیشتر به کتاب خواندن بپردازم و از این بابت احساس رضایت می‌کنم. مثلن امروز دیدم یکی از بچه‌ها کتاب جدیدی را شروع به خواندن کرده و یادم افتاد امروز ۲۰ صفحه کتاب بیشتر نخواندم و عذاب وجدان گرفتم و الان به زور نشسته‌ام که این پست را بنویسم. امروز دلم می‌خواست بروم شهر کتاب. وقتی می‌روم آن جا دلم می‌خواهد انقد پول داشتم که تمام کتاب‌هایی که آن جا میبینم را بدون دغدغه بخرم و بخوانم. از آن جا که کتاب نخوانده داشته باشم عذاب وجدان راحتم نمیگذارد می‌دانم در کتابخانه‌ام کتابی خاک نخواهد خورد. از هفته‌ی پیش که شهر کتاب بودم پایم را کرده‌ام توی یک کفش که کتاب انگلیسی زبان می‌خواهم. مخصوصاً الان که انگیزه برای خواندن زبان پیدا کرده‌ام.
دلم می‌خواست یک دوست همیشه پایه توی زندگی‌ام داشتم. کسی که مثل خودم بیکار بود که هر جا دلم می‌خواست با یک س‌م‌س پایه‌اش را پیدا میکردم. دلم خیلی جاها میخواهد بروم. یکیش همین شهرکتاب. هر روز هم بروم سیر نمیشوم. غیر از آن دلم می‌خواهد چند تا کاخ معروف تهران را هم بروم. احساس میکنم وظیفه‌ام است. فقط کاخ گلستان را رفته‌ام. آن هم ۱۰ دقیقه به صورت بدو بدو. انگار که مسابقه باشد. آن هم دزدکی. ساعت ۴ شده بود و داشتند میبستند بازدید را. آقای دربان به من و مادرم گفت می‌توانید بروید توی محوطه دور بزنید. ما هم دیدیم در کاخ باز است رفتیم تو به آقای آنجا گفتیم نگهبان گفت بدون بلیط می‌توانید بروید. آقای آنجا هم گفت بروید زود بیایید. ما هم دوییدم از این اتاق به آن اتاق. مامان می‌گفت چه شانسی هم داری. تو سه بار گذشته که آمدم اینجا اتاق تاج گذاری بسته بود. الان باز است. بله در معدود مواقعی من هم خوش شانس هستم. یک جای دیگری هم که دلم می‌خواهد بروم بازار بزرگ تهران است. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد. اهل خرید اصلاً نیستم. چند باری هم رفته‌ام. اما بازم دلم ‌می‌خواهد. حس زندگی دارد.
دلم خیابان گردی هم می‌خواهد. بدون دغدغه‌ی بنزین. آها یادم رفت این را. دلم جاده‌ی کن می‌خواهد. پارسال بهار با دو تا از دوستان هر روز آن‌جا بودیم. یک بار هندوانه زرد خریدیم و با پیچگوشتی وسط جاده زیر بارون شکستیم و خوردیم. دلم بازم خواست. دلم مهمانی هم خواست. مهمانی‌ای که نخورده مست باشم مثل قدیم‌ها. نه مثل مهمانی‌های مسخره‌ای که دو ماه پیش رفتم و دور هم نشسته بودیم و مست کردیم و هیچ به هیچ. دلم مسافرت شلوغ هم خواست. چند خانواده٬ یا چند دوست. شلوغ باشد خلاصه. هر جا که می‌خواهد باشد حتی همین شهرهای اطراف٬ حتی یه روزه.
حالا که بحث دل‌خواسته‌ها شد دلم می‌خواست کشور به درد بخوری داشتیم که مجبور نبودیم از آن فرار کنیم. حتی فکرش را هم می‌کنم بغض گلویم را می‌فشارد. وقتی مادر و پدرم را می‌بینم که هر وقت حرف رفتن می‌شود اشک توی چشمانشان جمع میشود. مادر من٬ پدر من کو حالا؟ فقط هم آن‌ها نیستند که. اگر روزی قصد رفتن داشته باشم میترسم حتی به یکی از دوستانم بگویم. یکبار که داشتم تلاش میکردم برای رفتن هر بار مرا میدید اشک توی چشمانش جمع میشد. حالا این‌ها نشان می‌دهند٬ آنهایی که توی دلشان می‌ریزند که قربان دلشان بروم و فدایشان شوم چه. 
خلاصه که دلم خیلی چیزها می‌خواهد. وای بر این دل من