هزار دفعه نوشتم و پاک کردم. دلم میخواد بنویسم، که بمونه، حس این روزام یادم نره ولی نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم. از اینکه یهویی همه چی خراب میشه، همهی انرژیای که گذاشتی میبینی که باد هوا بوده، میبینی طرفت لیاقتش رو نداشته. شایدم از اول میدونستم، ولی سعی میکردم نبینمش به خاطر احساسی که درگیر شده بود. به خاطر احساسی که خواست درگیر شه. پنج سال پیش هم همین شده بود. یهو همه چی برام خراب شد. تصمیم گرفته بودم دیگه تو هیچ رابطهایم هیچ احساسی رو درگیر نکنم. ولی خب نمیشه. یعنی نباید که بشه، منطقی نیست، چون اگه تو رابطهای احساس درگیر نشه اون رابطه، دیگه رابطه نیست. شاید بشه اسمش رو گذاشت فرندشیپ. رابطه ای که احساس درگیرش نباشه، بعد از یه مدت هیجانش میخوابه، دلت نمیخواد دیگه طرف رو ببینی. حتی راه رفتن، حرف زدن و بوی تن طرف برات نفرت آور میشه. بعد از اون رابطهم تو این پنج سال تجربه کردم رابطههایی رو که احساس درگیر نبود. نمیتونستم تحمل کنم طرف رو بعد از یه مدت. حرفم اینه که نمیخوام رابطهای داشته باشم که احساس درگیرش نشه.
بعد یهو یه آدمی پیدا میشه که مجبورت میکنه احساست رو درگیر کنی، نمیخوای، اما مجبور میشی. ولی من آدمیم که وقتی احساسم درگیر میشه، زیاد درگیر میشه،ش بی دریغ میشه، نمیتونم جلوی محبت و توجهم رو به طرف بگیرم، هر کاری میکنم برای داشتن آرامشی که از طرف میگیرم، پا میذارم رو خواستههام چون دیگه حتی برام مهم نیستن، تا جایی که میتونم انرژی میذارم. مشکل همینجاست. مشکل اینجاست که هیچ آدمی تو دنیا نیست که لیاقت محبت بی دریغ رو داشته باشه. همیشه یه اتفاق میافته: توقع بالا میره، احساس سر بودن ایجاد میشه و میخواد که این رابطه تموم شه.
تو همچین رابطهای وقتی که طرف نمیخواد که ادامه بده، منم میبُرم، خیلی بد میبُرم، همهی اون دوست داشتنم تبدیل به نفرت میشه. نفرت و ترس. همون مرز باریک معروف. وقتی از یه جا دو بار ضربه میخوری، از یه جایی که ذاتته و هیچ کاری نمیتونی بکنی، نمیتونی تغییرش بدی، حتی میشه گفت نمیخوای، اونجاست که میترسی. میترسی از آدمها، از رابطهها، از زندگی با کسی و حتی از محبت کردن به کسی. نفرت به کسی که تو رو مجبور میکنه محبتت رو، انرژی و دوست داشتن رو تو خودت بکشی. نفرت از پستی انسان.
بعد از به هم زدنهای اینجوری، اینهاست که وجودم رو پر میکنه، نه افسردگی و ناراحت بودن به خاطر از دست دادن چنین آدمی.