یک روز برفی بود.. نه، شاید هم بارانی.. راستش را بخواهی هیچ روزی نبود. تیتر یک دروغ محض بیش نیست. روزهای بارانی گذشته و روز اول برفی سال 90 یعنی امروز، خیلی به خودم فشار آوردم یک خاطره از روزهای بارانی یا برفی باهم بودنمان به یاد بیاورم. مطمئنم که بوده به هر حال 3 زمستان را با هم به پایان رساندیم اما هر چه به حافظهام فشار میآورم هیچ خاطرهای یادم نمیآید. هیچ روزی که با هم زیر باران قدم برداشته باشم و خیس شده باشیم و خیس شدن یا نشست برف روی موهای همدیگر خندیده باشیم. احساس میکنم خاطراتت دارند کمرنگ میشوند. شاید خودت هم. به هر حال دو سال و نیم تلاش برای فراموش کردنت باید یک تاثیراتی بگذارد که ظاهراً بالاخره دارد کار خودش را میکند. تو دو سال و نیم گذشته (+یک ماه و 17 روز اضافه) به هر چه و هر کس که نگاه میکردم یاد تو میافتادم. اما الان چند وقتی میشود که یادت نکردهام. به خاطراتت که فکر میکنم بعضی تصاویر محو شدهاند. حتی شماره تلفنت را هم یادم نمیآید. هنوز دوستت دارم؟ نمیدانم. دیگر نمیدانم. اگر مدتی قبل میپرسیدی میگفتم یقینن اما الان با این شواهدی که از فراموشی میبینم، نمیدانم. راستش فکر کنم برای جواب گرفتن باید ببینمت. میدانم که خیلی زود این اتفاق میافتد و جوابم را میگیرم. یک هفته یا شاید دو هفته دیگر. اما مسئله این نیست. اعتراف اینکه دیگر دوستت ندارم برایم سخت است. همیشه افتخار میکردم به عاشق بودنم. به اینکه بعد از گذشت مدت زیادی از جداییمان هنوز یک کلمه هم از تو بد نگفتهام و نگذاشتم کسی جلوی من این کار را بکند. از تو چه پنهان که حتی با یک نفر هم سر این مسئله دعوایم شد و الان به همان مقدار که ما با هم دوست نیستیم با او نیز دوست نیستم. اینکه هنوز دوستت داشته باشم مرا از یک احساس پوچی نجات میدهد. احساس میکنم حداقل دلم به یک نفر بند است و آویزان و سرگردان نمانده. اما فکر کنم دیگر باید قبول کنم. مسئله همهی اینها هم نیست. مسئله این است که با وجود فراموشی آیا بخشیدمت؟ هر وقت این دو کلمه، فراموشی و بخشش، را کنار هم میشنوم یاد جملهی معروف "میبخشمت، اما فراموش نمیکنم" میافتم که نمیدانم کدام خری آن را گفته و تو آن را شنیدی و من را با آن بیچاره کردی. بعد از هر دعوا که عموماً مقصر تو بودی و با مهارت خاصی همه چی را علیه من به کار میبردی و من میشدم مقصر و جانی بالفطره این را به من میگفتی و به تمام سلولهای بدنم لرزه میانداختی. نه به این خاطر که ناراحت شده باشم از اینکه فراموش نمیکنی. برای اینکه با پررویی تمام کوتاه آمادن من برای جلوگیری از ادامهی ماجرا را به حساب مقصر بودنم میگذاشتی. چه دورانی بود. الان که به آن روزها فکر میکنم نمیفهمم چرا انقدر با تو ملایم بودم. چرا انقدر به تو، کسی که نمیفهمید، بها میدادم. بیشتر که فکر میکنم میبینم که نه. نبخشیدمت. به خاطر تمام این روزهای بیتو بودن، به خاطر تمام اعتمادی که ازم سلب شد. به خاطر اینکه دیگر تمایلی به بودن با کسی ندارم و از طرفی از تنهایی خسته شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر