۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

شما چه نسبتی با هم دارید؟

ما فک و فامیل نسبتا پرجمعیتی داریم، یعنی اینطور که سوت بزنی حداقل 50 نفر جمع می‌شوند. همه هم فامیلای پدرم هستند و بله ما با فامیل پدری رفت و آمد بیشتری داریم تا مادری برعکس خیلی از شماها و حتی من نمی‌توانم بگویم عمه‌ام را بیشتر دوست دارم یا خاله‌ام را. این فامیل شلوغ همه دخترعمه و پسردایی و پسرخاله و این‌ها هستند که ما بچه‌های آن‌ها می‌شویم. قضیه از آنجا شروع می‌شود که در سال‌های قدیم پدرِ پدربزرگ من خانه‌ای داشته از این خانه قدیمی‌ها، که یک خانه پشتی دارد و یک خانه جلویی و با ایوان‌های بسیار زیبا و در و پنجره‌ی مشبک و البته دو جین (با اغراق) بچه که می‌شوند پدر بزرگ من و خواهرانش و تک برادرش. خواهرها که ازدواج می‌کنن در خانه‌ی برادر بزرگتر (پدربزرگ من) می‌مانند و برادر کوچکتر هم همان اطراف خانه‌ای تهیه می‌کند. بچه‌ها به دنیا می‌آیند، هر کدام دو جین بچه (تقریبا بدون اغراق). بچه‌ها با هم بزرگ می‌شوند، هر کدام برای کاری، یکی درس یکی کار یکی سربازی، یکی الکی به تهران کوچ می‌کنند و بالاخره دختردایی پسرعمه دخترخاله هستند و با هم همچنان رفت و آمد دارند و همش در خانه‌های مجردی همدیگر پلاس هستند و مسافرت می‌روند و خیلی کارها که الان به بچه‌هایشان اجازه نمی‌دهند. بعد این‌ها هر کدام ازدواج می‌کنند و همچنان در دوره‌های هر هفته، هفته‌ای دو روز، هفته‌ای هفت روز همدیگر را می‌بینند. در سال‌های بین 55 تا 58 همگی با هم تصمیم می‌گیرند بچه‌دار شوند و هرکدام به فراخور حال خویش یک یا دو بچه وارد این دنیای کذایی می‌کنند، سال‌ها می‌گذرد و در دهه‌ی 60 که تب بچه‌دار شدن مملکت ما را فرا می‌گیرد بین سال‌های 65 تا 68 دوباره هر کدام باز هم به فراخور فیلان، بچه‌دار می‌شوند که من هم جزو این‌ها هستم. همچنان هفته‌ای یک بار، ماهی یکبار دوره‌ها برقرار هستند و ما بچه‌ها هم باهم بزرگ می‌شویم و انگار نه انگار که بچه‌های دیگر "نوه عمه‌های بابا"ی ما هستند یا یه همچین چیزی. بعله الان 25 سال از زندگی ما نسل سومی‌ها می‌گذرد. دهه پنجاهی‌ها همه دو نفره و سه نفره شده‌اند و دهه شصتی‌ها مانند همه‌ی دهه شصتی‌های دیگر معلوم‌الحال. من مناسبت‌های خانوادگی را دوست دارم. چون دور هم جمع می‌شویم می‌خندیم و خوش می‌گذرد. اما این تقریبن سه سال اخیر که من با یکی  از این نسل سومی‌ها دوست بودم و تقریبن سه سال پیش به هم زدیم دیگر جمع‌مان آنی که بود نشد. نمی‌دیدیم همدیگر را و اگر هم می‌دیدیم همه طی تلاش‌های مذبوحانه لودگی می‌کردند که یخ جمع باز شود اما نمی‌شد که نمی‌شد. اما دیشب، با اینکه فکر می‌کردم از همیشه بدتر باشد، دوبار آن احساس خوب همیشگی، آن خوش گذشتن‌ها، آن گرمی رفتار‌ها را احساس کردم و دیدم که چقدر دلم تنگ شده بود برای این جمع و چقدر دلم می‌خواهد دوباره امروز و فردا و فرداها ببینمشان، بگوییم و بخندیم، به دور از همه‌ی مشکلات و همه‌ی گذشته‌مان. چقدر یکدل و یکرنگیم...

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

شاید با یک لیوان چای داغ

از زندگی خسته‌ام. ناامید؟ نه تصور نمی‌کنم ناامید باشم. می‌دانم که بالاخره زندگی پیش می‌رود. بد و بدترش آنچنان دیگر مهم نیست. این که زندگی را دوست ندارم باعث می‌شود انتخابم بین خوب و بد نباشد که ناامید شوم از خوب نبودنش. اما مدتی است خسته‌ام. چه دوست داشته باشم چه نه باید زندگی کنم. موافق خودکشی هم نیستم. به نظرم نشان دهنده‌ی ضعف است. بنابراین ترجیح می‌دهم این زندگی اجباری را جوری سپری کنم که کمتر ناراحت باشم. اما در حال حاضر اوضاع اصلا به آنچه که باید شبیه نیست. به کسانی که نباید فکر می‌کنم. نزدیک سه سال از آن رابطه‌ی کذایی گذشته و من هنوز بهش فکر می‌کنم. از وقتی شنیدم که او هم از ایران دارد می‌رود و بهانه‌ای دارد که به وسیله‌ی آن به من فخر بفروشد مثل همیشه خودش را برتر بداند فکرم به شدت مشغولش شده، بدون اینکه بخواهم و حالا باید به خاطر این رقابت پنهانی احمقانه و افکار مُشَعشَعَم مهمانی‌ای که چند ماه است منتظرش بودم، شب یلدا، را نروم، چون او آنجاست و من اصلا حوصله‌ی صحبت‌های این و آن راجع به رفتنش و آرزوهای خوبی که باید برای موفقیتش بکنم را ندارم. از طرفی دیگر، از وقتی که فهمیدم آن دیگر، به اصطلاح خودش و دیگران، دوست، دارد برای تعطیلات به ایران باز می‌گردد فکرم مشغولش شده که با من تماس می‌گیرد یا نه و اگر که می‌گیرد چه باید بکنم و چطور باید تحقیرش کنم - و البته من و بقیه می‌دانیم که من آدمش نیستم و تهدیدهای بسیار از آدم‌های مختلف شنیدم که اگر تحویلش بگیرم بلاهایی آنچنانی سرم می‌آورند. و اگر تماس نمی‌گیرد چقدر ناراحت خواهم شد از این نمک نشناسی‌اش که چند ماهی است خوب آن را نشان داده. از فکر کردن به آدم‌هایی که دیگر در زندگیم نقشی ندارند و نمی‌خواهم داشته باشند خسته شدم و می‌خواهم آن‌ها را از افکارم و خاطراتم دور کنم اما امان از این خاطرات که مانند آواری درست زمانی که نمی‌خواهی، خراب می‌شوند بر سرت و دفنت می‌کنند و نمی‌توانی خود را از شرشان خلاص کنی. البته می‌دانم این اوضاعِ از دید خودم اسفناک به دلیل خانه نشینی بیش از حد و اثرات درس خواندن است - که شرایط را برای هرگونه فرار از درس آماده می‌کند و باعث می‌شود به هر چیزی فکر کنی غیر از آن که باید. نتیجه‌ی یک سری از این افکار چند روز پیش این شده بود که تصمیماتی برای زندگی و بعد از کنکورم گرفتم. تصمیمات بلند مدت که شامل قبول شدن در یکی از سه دانشگاه اول کشور، متوسط مدت مثل کلاس زبان و باشگاه، و کوتاه مدت هم مانند سفر و اینجور چیزهاست. راستش را بخواهید ذوق آن‌ها را به مدت یکی دو روز داشتم و احساس می‌کردم زندگی قرار است بهتر شود. اما دیگر آن اثرات رفته و من احتیاج دارم که دوپینگ کنم. ولی فعلن دو ماه با همین اوضاع را در پیش رو دارم و با اینکه به نظر می‌آید مدت زیادی نیست، اما وقتی احساس خستگی کنی یک عمر طول می‌کشد. شاید نیاز به یک لیوان چای داغ و یک بالکن رو به شهر داشته باشم تا شاید افکارم قفس من را باز کنند و بگذارند که آزادی خود را جشن بگیرم.

۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه

سال پنجم

رفتنت پایان قصه نبود
وقتی هنوز
چشم‌های پنهان شده‌ات
از قاب عکس
هر شانزدهم آذر
اولین روز بودنت
برای من را،
مرور می‌کند.
و من
لبخندم
به تمام روزهای رفته‌ را
از تو پنهان می‌کنم...

این روزها زیاد از تو گفتم و نوشتم، خاطراتمان را زیاد شخم زدم و همینطور عکسهایت/عکسهایمان. واقعیت این است که دیگر آرزو نمی‌کنم که کاش ادامه داشت. فقط لبخندی می‌زدم به روزهای گذشته، که چقدر خوب بود و چقدر خوشحال بودیم و چقدر به رابطه‌مان حسودی می‌شد. و تمام شد، مانند همه‌ی روزهای خوب و بد دیگر. این که این روزها بیشتر به یادت هستم مطمئنا دلیل خودش را دارد. وگرنه بعد از این همه مدت چرا یکهو اطرافیانم را کچل کردم انقدر که از تو گفتم. دلیلش واضح است. پنج سال پیش در چنین روزی (بله، 16 آذر 85) همه چیز بین ما شروع شد.در یک چت شبانه. ساعت 3 بامداد بعد از اینکه کلی بهت فشار آوردم و خودم را به کوچه علی چپ زدم که منظورت را نمیفهمم و واضح بگو، گفتی. گفتی که مرا دوست داری و زندگی را بدون من نمیخواهی. اولین صبح با هم بودنمان را آغاز کردیم، دوستیمان ساده نبود. این را هر دو می‌دانستیم ولی می‌خواستیمش و با همه‌ی مشکلاتش کنار آمدیم. امروز سالگرد آن روز است، اولین روز بودنت. برای این روز جشن‌ها گرفتیم. با هم، با دیگران، و حتی آن مهمانی‌ای برایمان ترتیب داده شد. 5 سال پیش در این روز خوشحال بودیم و امروز... تو را نمیدانم اما من به آن اندازه خوشحال نیستم. این قصه برای من تمام نشده است و به این فکر می‌کنم که آیا تو هر 16 آذر به یاد من می‌افتی؟

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

اندکی تغییر، اندکی دخترانه

دلم می‌خواهد کمی اعتراف کنم. بدن انسان به قبول یک سری از واقعیت‌ها نیاز دارد. واقعیت‌هایی که از قبول آن‌ها طفره می‌رویم اما بالاخره باید با آن‌ها کنار بیاییم، شاید اعتراف به آن‌ها بتواند کمک خوبی به قبول کردنشان بکند. یکی از اعترافاتی که می‌خواهم بکنم این است که من یک دخترم. شاید این حرفم برای شما مسخره باشد و بگویید این که بدیهی است. اما برای من نیست. رفتارهایی آنچنان دخترانه ندارم و البته باید بگویم که همیشه از این موضوع خوشحال بودم و نمی‌دانم چرا. شاید چون در جامعه‌ی ما (از بقیه‌ی جوامع اطلاعات درستی ندارم) گفته می‌شود پسرها قوی‌ترند، شوخ طبع‌ترند، آزادترند و من هم دلم می‌خواست رفتاری مانند آن‌ها داشته باشم. شوخ طبع نیستم، آزاد هم در ایران تقریبا امکان ناپذیر است. اما قوی، فکر می‌کنم هستم و برایم از همه چی مهم‌تر بود اما می‌توان هم دختر بود و هم قوی بود. در اثر همنشینی زیاد من با پسرها (بالاخره در رشته‌ی فنی همه می‌دانند که چه جو مردانه‌ای حاکم است، حتی با توجه به فرم‌های فارغ التحصیلیمان که جلوی اسم همه نوشته آقا و گزینه‌ی خانم وجود ندارد، همه مرد می‌شویم.) رفتار بسیار پسرانه‌ای پیدا کردم. مدل نشستن، ایستادن، حرف زدن، ارتباط برقرار کردن و حتی تا چند وقت پیش لباس پوشیدن. همیشه دخترها را به خاطر خاله زنک بازیشان، عشق زیاد به خریدشان، تفریحات منحصر به فردشان سرزنش می‌کردم. اما مدتی است که احساس می‌کنم اشتباه می‌کردم. البته هنوز هم به خرید علاقه‌ای ندارم، خسته‌ام می‌کند اما هم دلم می‌خواهد با دوستانم بنشینم و از مردم، روابطشان، اخلاق‌های خوب و بدشان و ... صحبت کنم و بگویم و حتی به آنها بخندم. چقدر جلوی خودم را گرفتم که در کار کسی فضولی نکنم (به صورت ناخودآگاه) و بسیار کول باشم و اجازه بدهم هر چقدر خودشان می‌خواهند توضیح دهند نه هر چقدر که من می‌خواهم بدانم. سال گذشته دوستی بود که خیلی با او صمیمی شدم. از خانواده‌اش، از رابطه‌اش با آنها، از دوستانش و لحظه به لحظه‌ی زندگیش برایم تعریف می‌کرد، اما بعد از سه ماه چت هر روزه و هر شبه هنوز نمیدانستم که او دوست دختر دارد یا نه، با اینکه سوال خیلی عادی‌ای بود و می‌توانستم همان روزهای اول ازش بپرسم، آن را موکول کردم به هروقت که خودش دلش خواست، در حالیکه خیلی دلم می‌خواست این موضوع را بدانم. در این سال گذشته، فرصتی با دوستی پیدا کردم تا این نیازهای دخترانه‌ام بدون اینکه بدانم و احساس کنم برآورده شد. دوست عزیزم که فرصت داشتیم هر روز با هم  کلاس‌هایمان را نرویم و حرف بزنیم. از همه کس و همه جا. البته واقعیت اینکه با وجود اینکه حرف‌های زیادی راجع به آدمای زیادی با هم زدیم، -  بخواهید باور کنید یا نکنید - هیچکس را قضاوت نکردیم و نظرمان راجع به هیچکس عوض نشد. رازهایمان را باهم گفتیم و احساس راحتی کردیم. در یکی از قسمت‌های سریال فرندز، ریچل به راس گفت: "دخترها همه چیز را به هم می‌گویند" و من این را برای اولین بار در این یک سال تجربه کردم. شاید به خاطر اشتراکات زیاد اخلاقی با این دوستم بود یا هر چه که بود، با او احساس راحتی می‌کردم و از قضاوت شدن نمی‌ترسیدم و همه چیز را می‌گفتم. متاسفانه به دلایلی که مدتی است، تقریبا، در خانه حبس شده‌ام، و این دوستم هم دیگر کیلومترها با من فاصله دارد، امکاناتم برای ادامه‌ی این شرایط از دست داده‌ام. اما دیگر باور کرده‌ام که دخترم و بدون قضاوت دیگران به رفتارهای دخترانه‌ام ادامه خواهم داد، هر طور که شده.