وقتی تو یه اکیپ دوستی، دوستای خیلی صمیمی، بین دو نفر مشکل پیش میاد، مثل این میشه که یه بشقابی که همیشه استفاده میکنی و ارزش داره و جلوی مهمون میذاری لب پر میشه، دیگه قایمش میکنی، روت نمیشه به کسی نشونش بدی، استفاده ازش سخته برات، اما وقتی میگذره، مشکل حل میشه، زمان زیادی که از شکل گرفتن اون دوستیه میگذره، عتیقه میشه. یه عتیقه که اون لبش که پریده نشون دهنده سختیاییه که متحمل شده ولی درهم نشکسته، دیگه یه بشقاب ساده تو گنجه نیست.
فک کنم البته
۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه
ویترین هارد ما، پر از عتیقه های شکسته س
۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه
۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه
کسی که باید بخونه خودش میخونه
بعضیها هم هستن که یهو فاصله میگیرن، گوشی خاموش میکنن، از شبکه های اجتماعی فاصله میگیرن، جی تاک و اسکایپ و همه چیشون رو با چراغ خاموش میان. فکر نمیکنن که یه عده هستن که دلشون براشون تنگ میشه، دلشون هواشونو میکنه، دلشون میخواد، چراغش اون گوشه روشن باشه حتی اگه هیچی نگه.
میدونم که این بعضیها اینجا رو میخونه. میخوام از این تریبون بهت بگم هر چی فحش تو دنیا هست نثار تو
کی میگه خاص بودن غمگینه؟
دلم خاص بودن میخواد. تو لباس پوشیدن، تو حرف زدن، تو برخورد، تو شخصیت یا تو هر چیز دیگهای. چیزی که خاص من باشه، حتی چهرهم هم خاص خودم نیست، خیلیها میگن شبیه فلان دوستم، فلان فامیل یا فلان کَسَکی. از تیپیکال بودن خسته شدم، دلم میخواد خاص باشم.
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
قضاوتهای ناآگاهانه
معمولاً وقتی یه اکیپی شکل میگیره از دوستهایی
که خیلی با هم صمیمی هستن و همهی زندگیشون با همه، درس خوندن، تفریح کردن، مسافرت
رفتن، همه روزه و همه جوره کنار همن به صورت ناخودآگاه یه حس مالکیتی ایجاد میشه.
خیلیها ممکنه این رو انکار کنن ولی وقتی نمود پیدا میکنه که یکی از این گروه دوست
دختر/پسری خارج از این گروه پیدا میکنه. به صورت ناخودآگاه همه در مقابل اون آدم
جدید مقاومت میکنن. خودم بارها قربانی این قضیه شدم و حتی رو دیدم نسبت به کسی که
باهاش دوست شده بودم تاثیر گذاشت و در نهایت باعث به هم خوردن رابطه شد (بماند که
هنوز هم ناراحت نیستم از به هم خوردن اون رابطهها). یا حتی وقتی میخواستم با کسی
دوست شم، این جمله رو به صورت مستقیم از کسی شنیدم که «ما رو داری، برای چی میخوای
با کسی دوست بشی؟ اصلا وقت دوست شدن با کسی رو داری؟». در اینجور مواقع آدمهای
اکیپ حتی علاقهای به شناخت آدم جدید ندارن، مگر اینکه طرف کاملاً وارد اکیپ بشه و
تو شرایط مختلف دیده بشه. من خیلی مقاومت میکنم در مقابل دوستهای دوستام، مخصوصاً
اوناییشون که احساس کنم باعث شدن رابطهم با دوستم کم بشه. حتی تلاش هم برای
برقراری ارتباط با طرف نمیکنم، چون ناخودآگاهم ازشون بدم میاد، وقتی کامنت طرف رو
جایی میبینم، یا میبینم کسی چیزی ازش به اشتراک گذاشته سرمو میکنم اونور که ینی
چشم ندارم ببینمت. یکم زیادهرویه اما از علاقهی بیش از حدم به دوستام نتیجه میشه
و احساس می کنم دوستم رو ازم دزدیدن. (این احساس دزدیده شدن دوست، چنان روم تاثیر میذاره که تمام زندگیم رو به هم میریزه)
این بار هم همین شد. دوستم با دختری دوست شد و
از ما فاصله گرفت. از دید من، مقصر اون دختر بود، حتماً اون دختر دوست نداشت که
فلانی با من حرف بزنه (به خاطر این فکرم دلایل محکمی دارم) و البته شاید مقصر
شرایط هم بود. حالا، من بالاخره بعد از مدت زیادی تونستم ببینمش و چقدر
خوشحالم که شرایطی پیش اومد که بشناسمش و بهم ثابت بشه که اشتباه میکردم. چقدر
خوشحالم که مجبور نشدم به خودم بگم دیدی درست قضاوت کردی؟
۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه
همون مرز باریک معروف
هزار دفعه نوشتم و پاک کردم. دلم میخواد بنویسم، که بمونه، حس این روزام یادم نره ولی نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم. از اینکه یهویی همه چی خراب میشه، همهی انرژیای که گذاشتی میبینی که باد هوا بوده، میبینی طرفت لیاقتش رو نداشته. شایدم از اول میدونستم، ولی سعی میکردم نبینمش به خاطر احساسی که درگیر شده بود. به خاطر احساسی که خواست درگیر شه. پنج سال پیش هم همین شده بود. یهو همه چی برام خراب شد. تصمیم گرفته بودم دیگه تو هیچ رابطهایم هیچ احساسی رو درگیر نکنم. ولی خب نمیشه. یعنی نباید که بشه، منطقی نیست، چون اگه تو رابطهای احساس درگیر نشه اون رابطه، دیگه رابطه نیست. شاید بشه اسمش رو گذاشت فرندشیپ. رابطه ای که احساس درگیرش نباشه، بعد از یه مدت هیجانش میخوابه، دلت نمیخواد دیگه طرف رو ببینی. حتی راه رفتن، حرف زدن و بوی تن طرف برات نفرت آور میشه. بعد از اون رابطهم تو این پنج سال تجربه کردم رابطههایی رو که احساس درگیر نبود. نمیتونستم تحمل کنم طرف رو بعد از یه مدت. حرفم اینه که نمیخوام رابطهای داشته باشم که احساس درگیرش نشه.
بعد یهو یه آدمی پیدا میشه که مجبورت میکنه احساست رو درگیر کنی، نمیخوای، اما مجبور میشی. ولی من آدمیم که وقتی احساسم درگیر میشه، زیاد درگیر میشه،ش بی دریغ میشه، نمیتونم جلوی محبت و توجهم رو به طرف بگیرم، هر کاری میکنم برای داشتن آرامشی که از طرف میگیرم، پا میذارم رو خواستههام چون دیگه حتی برام مهم نیستن، تا جایی که میتونم انرژی میذارم. مشکل همینجاست. مشکل اینجاست که هیچ آدمی تو دنیا نیست که لیاقت محبت بی دریغ رو داشته باشه. همیشه یه اتفاق میافته: توقع بالا میره، احساس سر بودن ایجاد میشه و میخواد که این رابطه تموم شه.
تو همچین رابطهای وقتی که طرف نمیخواد که ادامه بده، منم میبُرم، خیلی بد میبُرم، همهی اون دوست داشتنم تبدیل به نفرت میشه. نفرت و ترس. همون مرز باریک معروف. وقتی از یه جا دو بار ضربه میخوری، از یه جایی که ذاتته و هیچ کاری نمیتونی بکنی، نمیتونی تغییرش بدی، حتی میشه گفت نمیخوای، اونجاست که میترسی. میترسی از آدمها، از رابطهها، از زندگی با کسی و حتی از محبت کردن به کسی. نفرت به کسی که تو رو مجبور میکنه محبتت رو، انرژی و دوست داشتن رو تو خودت بکشی. نفرت از پستی انسان.
بعد از به هم زدنهای اینجوری، اینهاست که وجودم رو پر میکنه، نه افسردگی و ناراحت بودن به خاطر از دست دادن چنین آدمی.
۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه
اعتماد نکن، آدما تغییر نمیکنن.
بارها و بارها به خودم گفتم آدما تغییر نمیکنن. صد بار به خودم گفتم آدما خوب نیستن. اعتماد نکن. با اولین نگاه اعتماد نکن. ولی نمیشه. نمیتونم. هر چقدر هم ضربه بخورم نمیتونم باز هم اعتماد نکنم. نهایتش تا یه مدتی از حجم فشاری که بهم اومده فاصله میگیرم و بعد دوباره همه چی یادم میره انگار، دوباره میام به خوب بودنشون ایمان میارم، اعتماد میکنم، نزدیک میشم و دوباره.
باید یکی دائم دنبالم باشه، بهم بگه: اعتماد نکن. اعتماد نکن. اعتماد نکن
۱۳۹۳ فروردین ۱۰, یکشنبه
از محبت گلها خار میشود
یه وقتایی آدم به یه درجه از محبت و مهربونی میرسه که به هر کی فک میکنه پیش خودش میگه: "آخی ..." بعدم هی دلش ميخواد ابراز محبت کنه یا بغلش کنه، ولی خب نکنه بهتره همیشه.
۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه
تکنولوژی
این روزها تکنولوژی کمی گرون شده. به خاطر همین پا به پاش رفتن آسون نیست. همین باعث شد که منم دیر بهش برسم و خب میگن دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. یکی از کارایی که برام مهم بود، همین پست گذاشتن با گوشی بود، چون خیلی وقتا آدم به به چیزی فکه میکنه اما چون اینترنت و امکانش نیست نمینویسه و بعدشم یادش میره. البته اینم دلیل نميشه همیشه آدم بنویسه. خلاصه ی مطلب اینکه بسیار خوشحالم.
۱۳۹۲ اسفند ۷, چهارشنبه
طاقتی که یه روزی طاق میشه
هر چی که بزرگتر میشم و در واقع سنم بالاتر میره و رابطههای بیشتری رو تجربه میکنم٬ میفهمم که رابطه کلاً گهیه. حالا با هر کی میخواد باشه٬ در هر سطحی که میخواد باشه و هر چقدر هم بهت خوش بگذره٬ به دردسرهاش٬ به اذیت شدنهاش نمیارزه. خسته میشی از همهش. دلت یه رابطهی آروم میخواد٬ یه رابطهای که توش فقط و فقط آرامش باشه. اگه بدبختیای هم هست به خاطر همدیگه نباشه٬ به خاطر دیگران و خود زندگیِ گهی باشه. ولی مشکل اینجاس که با هیچکس و هیچوقت این اتفاق نمیافته. وقتی رابطههای بیشتری رو تجربه میکنی میبینی که به هر حال آدمها با هم مشکل دارن٬ با اخلاقای هم٬ با رفتارای هم و این تفاوتها یه جایی اذیت میکنه، حالا طرف میخواد یه آدم مزخرف باشه یا فرشتهی روی زمین باشه. بعد یهو به خودت میای میبینی که ترجیح میدی تنها باشی دیگه. هیچ رابطهای رو به هیچ دلیلی شروع نکنی٬ چون دیگه طاقتت تموم شده و نمیتونی مشکلاتش رو تحمل کنی. مشکل از طرف نیست. مشکل از کم طاقت شدن توه.
۱۳۹۲ بهمن ۸, سهشنبه
سیاهی در برابر سفیدی
فرض کنین یه سری نقطهی سفید یا رنگی رنگی تو روح آدم باشه به عنوان خوشحالی٬ عشق٬ مهربونی و یه عالمه حسهای خوب دیگه که باعث میشن تو آرامش داشته باشی. یهو یه مسئلهای پیش میاد٬ یه سری نقطهی سیاه به نام عصبانیت وارد روحت میشن. این نقطههای سیاه قابلیت این رو دارن که با نقطههای غیر سیاه که برخورد میکنن با هم دیگه خنثی میشن و یه نقطهی سیاه و یه نقطهی رنگی از بین میرن. تنها راه اینکه جلوی این نقاط سیاه گرفته بشه و بهشون اجازه داده نشه که نقاط رنگی رو از بین ببرن هم اینه که یک نفر با یه سرنگ اینا رو هر چه زودتر بکشه بیرون. خودت هم نمیتونی این کار رو بکنی چون مثل این میمونه که بیمار سرطانی مغز خودش رو شکاف بده و غده سرطانی رو بکشه بیرون٬ اون یه نفر دیگه "باید" این کار رو بکنه. بعد حالا نکنه چی میشه؟ اون نقطههای سیاه تکثیر میشن و تو روحت و از خوشحالی و عشق و مهربونی و یه عالمه حسهای خوب دیگهت کم میشه. ممکنه بعد یه مدت هیچ عصبانیتی نمونه و ممکنه فک کنین خب این که خوبه. ولی خوب نیست٬ چرا؟ چون نقاط رنگی هم از بین رفتن و تو یه قدم به سمت بی تفاوتی جلو رفتی. با تکرار این اتفاق٬ کم کم دیگه هیچ نقطهی رنگی دیگهای نمیمونه و حتی عصبانیتی هم نمیمونه و روحت خالی از همه چی میشه. جوری که دیگه از هیچی نه ناراحت میشی نه خوشحال. اون یه نفر٬ هر چی هم تلاش کنه دیگه نمیتونه کاری کنه٬ نمیتونه مهربونی و خوشحالی و عشق رو بهت تزریق کنه. بعد هیچی دیگه. چی میشه؟ رابطه به گه کشیده میشه٬ دعوا نمیشه و دلیل این دعوا نشدنه هم خوب بودن نیست٬ اینه که بی تفاوتی٬ و موقعی که بیتفاوت میشی "باید" رابطه رو تموم کنی. بیلیو می٬ اگه تموم نکنی به گا میری. تجربه کردم٬ میدونم. شما تجربه نکنین.
وقتی آدم هنوز تو روابط اولیه شه٬ این حالت براش خیلی دیر پیش میاد٬ حتی بعد از کات کردن هم ممکنه خیلی دیر به این مرحله برسی٬ اما از یه جا به بعد٬ خیلی زود به اینجا میرسی٬ خیلی زود بیخیال همه چی میشی٬ خیلی زود بی احساس میشی. اینا فقط بر اساس تجربههای شخصیه و هیچ تأکیدی روش ندارم. ولی من اینجوری شدم و خیلی دلم میخواد دیگه اینجوری نباشم و امیدوارم اینجوری نباشم دیگه.
پینوشت: میخواستم این پست رو به صورت تصویری هم پیاده کنم. به صورت gif یا فلش٬ ولی نه امکاناتش رو داشتم و نه حوصلهش رو. اگه کسی دوست داشت پیاده کرد. دستش رو میبوسم. اگه نه هم که هیچ.
اشتراک در:
پستها (Atom)