نزدیک عید است و دوباره یک مناسبت سنتی دیگر که تازگیها حداقل در دنیای مجازی بد گفتن از آن و مزخرف خواندن آن به یک ارزش تبدیل شده. نمیدانم کی به اینجا رسیدیم که عمهها و خالهها غیر قابل تحمل شدهاند و هر کس که بیشتر از خانواده و فامیلش بد بگوید کولتر به نظر میرسد و آدم حسابیتر. اگر این کول بودن و آدم حسابی بودن است، من نمیخواهمش. من شب یلدا را دوست دارم، عید را دوست دارم، مهمانیهای خانوادگی را، پیک نیکهای پنجاه نفره را، همهی اینها را دوست دارم. تمام سال منتظرم دوباره عید شود و دوباره همهی فامیل همهی پانزده روز آن را (با حساب یک روز قبل و یک روز بعد) در خانههای شمالیمان در کنار هم باشیم. همان آدمها امروز خانهی یکی و فردا خانهی دیگری. نه به خاطر عیدی که دیگر سنمان از عیدی گرفتن گذشته. به خاطر خود آدمها به خاطر خندههایمان، حرفهایمان، خوشیهایمان. بهترین روزهای سال من از کودکی همین روزهای عید بود و هنوز هم هست. من را هم مانند بقیه از صبح تا شب خانهی این و آن میبردند. رکورد 11 عید دیدنی در روز را هم دارم. از این سر شهر تهران به اون سر شهر رفتن. مودب و ساکت نشستن برای منی که شیطنت در خونم بود هم سخت بود. اما برای من فامیل به اندازه خانوادهام عزیز است و هر کس که نمیتواند خانوادهاش را تحمل کند، مشکل دارد نه خانوادهاش. نفرت از کسانی که هر چند کم اما به هر حال قطرهای از خونتان را با او اشتراک دارد نه تنها ارزش نیست، بیارزشیست. و واقعیت این است که من به هیچوجه دوستی با همچین کسانی را ادامه نخواهم داد.