۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

خش خش های روح

روحیه ام به هم ریخته است. هزار بار گفته ام هزار بار دیگر هم بگویم باز هم کم است. دو دستی چسبیده ام به دنیای مجازی و هیچ کاری نمیکنم. دلیلش مخرب بودن دنیای مجازی نیست، دلیلش خراب بودن من است که از دنیای واقعی پناه آورده ام به اینجا. احساس میکنم لهم کرده اند. هیچی ازم نمانده. در خانه ماندن برایم چیزی مثل افسردگی آورده، شاید هم خود افسردگی باشد نمیدانم. هر کس می پرسد چه میکنی میگویم علافی لبخنی میزند و میگوید خوش به حالت. ولی حاضرم توی گه های دانشگاه دست و پا بزنم ولی اینجور خوش به حالم نشود من آدم تو خانه ماندن نیستم. آدم تنها ماندن نیستم. من باید هر روز صبحم را در یک جای شلوغ شروع کنم تا شب. من حتی بهترین نمره های دانشگاهم را برای درس هایی گرفتم که توی سایت پر سر و صدای بالای 100 نفری با یه هدفون توی گوشم خواندم. 
کوچکترین درد جسمانی یا روحی که توی خانه داشته باشم حتی درد طبیعیه هر ماهه‌ی پریود آقای پدر در می آید و میگوید ورزش نمیکنی. نگرانتم. البته به این مهربانی نمیگوید. پدرم مهربانی بلد نیست. حرف مهربانش هم داد و دعوا دارد. با دعوا میگوید از بیرون آمدی برای خودت هم شربت درست کن خب. با دعوا میگوید که نگرانم است. باید ورزش کنم. گیر دوستانی تنبل تر از خودم افتادم. بهش نمیگویم آن ها پول میدهند میروند باشگاه که باز سرم خراب نشود که این ها برای پول خرج کردن الکی است، خوشتان می آید، برای ورزش نیست. اگر این را بگوید احتمالن غوغا به پا میشود. هر بار که حرف پول را میزند غوغا به پا میکنم. قبل ترها اینطور نبودم. ملاحظه میکردم. میگفتم من اگر کم خرج میکنم برای کمک به آن هاست. به هر حال دو حقوق بازنشسته خودش به اندازه کافی فشار دارد. برای چه با غرهایم بیشتر ناراحتشان کنم. اما از جایی به بعد که دیدم اصلن نمیفهمند و بیشتر به آدم انگ خراجی میزنند دیگر نتوانستم تحمل کنم. مادرم میفهمد. میداند  چقدر صرفه جویی میکنم. دعوایم میکند که خسیس شدی. ولی پدر نمیفهمد. هیچوقت هیچ چیز نمیفهمد. فکر میکند این دخترش بدترین دختر دنیاست. اگر از پول حرف بزند داد میزنم میدانی هیچکس به اندازه ی من صرفه جو نیست؟ میدانی سالی یک مانتو میخرم که فشار نیاید به شما؟ میدانی دو سال است این دو کفشم را که هدیه است میپوشم و دم نمیزنم؟ میدانی حتی رویم نمیشود به شما بگویم به من پول بدهید میخواهم فلان چیز را بخرم؟ میدانی با چندرغازی که در ماه از شما میگیرم کوچکترین کاری که خوشحالم کند نمیتوانم انجام دهم؟ نمیگویم دوستانم هر بار که صحبت میکنیم میگویند تو که بیکاری بیا برویم باشگاه و من به دلایل مسخره میپیچانمشان که نگویم پول ندارم. میگویم حوصله ندارم تنهایی بروم. مادرم میگوید دوستانش میروند باشگاه. مراعات من را نمیکند، میداند امروز از دنده ی چپ بلند شدم و احتمالن دعوا میشود. پدر با حالت کش داری میگوید بابا این ها برای ورزش نمیروند باشگاه. داد میزنم پس باشگاه چیکار میکنن؟ چیکار میشود کرد اصلن؟ میشود کاری کرد غیر از ورزش؟ خیلی جلوی خودم را گرفتم نگفتم انقد کس نگو. ولی نتوانستم هم نگویم انقد حرف بیخود نزن. تعجب کردم چطور با مشت تهدیدم نکرد به خاطر این طرز حرف زدنم. تا حالا مرا نزده. چرا یک بار که 18 سالم بود و فهمیده بود دوست پسر دارم یکی سیلی حواله ی صورتم کرد. دستش خیلی سنگین بود. دانشجو که بود قهرمان وزنه برداری بین دانشگاهی شده بود. هیکل داشت برای خودش، الان از من هم ریزه میزه تر است. گف همینجا تو محوطه دخترها می آیند پیاده روی هر روز. لحنش جوری بود که حالت تمسخر داشت، یا شایدم حالت دیگری که اسمش تمسخر نیست. به من نگاه نمیکند موقع حرف زدن، رویش را 180 درجه بر میگرداند سمت مادرم. جوری میگوید "این" تنبل است که دلم میخواهد خرخره اش را بجوم. گفت دختری ست که بیشتر از یک سال است هر روز با مادرش می آید پیاده روی. خیلی نجیب و سر به زیر یک ساعت پیاده روی میکند و بعد می روند. نجیب را میشنوم دادم تا سر حنجره ام می آید. صدایی هم از آن آمد بیرون که سریع مهارش کردم. وقتی اینجور به طعنه میگوید نجیب دلم میخواهد داد بزنم اصلن من جنده. بس است دیگر انقد نجابت دختری که تو خیابان می بینی را توی سر من نکوب. تو چه می دانی اون دختر به چند نفر تا حالا داده است.
حال و روزم به هم ریخته است. میدانم از خانه نشینی ست. هر جا میخواهم بروم باید جواب پس بدهم. حوصله جواب پس دادن را ندارم. پس از هر چند جا یکی اش را میروم. آن هم با نگاه های چپ چپ پدر. چرا این ها نمیفهمند من با این سنم نباید خانه بنشینم. نباید پای این لپ تاپ شب را روز و و روز را شب کنم.
چرا نمیفهمند خسته ام، چرا سر به سرم می گذراند تا بعدش بهم بگویند اخلاقت گه است. با این اخلاقت تعجبی ندارد دیگر دوستی نداشته باشی. چرا نمیفهمند اینطور حرف زدنشان محبت نیست، هر چقدر هم نیتتان محبت باشد.

پی.اس: در حالت عادی خیلی از حرف هایی که الان نوشتم را نمینوشتم. چیزهایی است که آدم بیاد بریزد توی خودش آبروی خودش را نبرد. اما گاهی نمیشود. گاهی همه چیز غیر ممکن میشود

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

این چه دردیست

سردردم دیگر همیشگی شده است. از تخت بیرون می‌آیم چه کاری بکنم چه نکنم درد میگیرد. پایم را از خانه که بیرون بگذارم دیگر واویلا. باعث بداخلاقیم شده. حوصله ندارم، حوصله حرف زدن جر و بحث کردن، حتی خندیدن. بله میخندم هم سردرد میگیرم. این از همه بدتر است. آدم باید بخندد که شاد شود نه اینکه بخندد بعد مجبور باشد ساعت ها دردی بیخود را تحمل کند. بدی اش هم این است که عادت به قرص خوردن ندارم. مگر معده ی آدم چقدر توانایی دارد که این همه مسکن را تحمل کند. همینجوری که سردرد نداشته باشم ماهی سه روز پشت هم باید هر 8 ساعت دو قرص از حلقم فرو بدهم. دیگر مسکن های سردرد هم اضافه شود همین یکی دو روز دیگر باید بروم معده را در بیاورم به جایش یه کیسه پلاستیکی بگذارم. جرات دکتر رفتن هم ندارم. بپرسد چه وقت هایی سردرد میگیری نمیدانم چه بگویم چون یهو میبینم درد دارد. نمیدانم کی و چطور شد که اینطور شد. بپرسد کجایش درد میکند نمیتوانم تشخیص بدهم. این است که مجبورم تحملش کنم. تا ببینیم خودش از رو میرود یا نه.