تعریف آدمها از خوب بودن متفاوت است. من هم تعریف خاص خودم را دارم که میتوانم اینجا در دو صفحه ورق آ4 پشت و رو توضیح بدهم اما نه من علاقهای به تایپ کردن این همه مطلب دارم و نه شما انگیزهای برای خواندن آن پس از تعریف خوب بودن میگذریم. معمولن آدمها -بر طبق معیارهای خودشان- علاقه دارند که خوب باشند و تظاهر به خوب بودن میکنند. اما نه به این معنا که ذات بدی دارند، بدجنسی میکنند ولی ظاهر امر چیز دیگریست. با یک مثال سعی میکنم منظورم را برسانم. یک سری از آدمها (از جمله خود من - یک اعتراف) برای دوستانشان، اطرافیانشان و ... کارهایی را انجام میدهند خیلی هم خوشحال و راضی هستند از اینکه مثبت بودهاند. مرتبا ابراز میکنند که من این کار را نکردم که جبران کنی یا انتظاری ندارم و راست هم میگویند. تا اینجا همه چیز درست و با معیارهای آدم خوب بودن مطابقت دارد. اما کار آنجایی خراب میشود که آن دوست یا آشنا، این لطف را فراموش کند، و نه تنها جبران نکرده بلکه ضربهای هم به این دوست عزیز ما وارد کند. آنجاست که همهی آن انتظار نداشتنها رو میشود. که من برایش فلان کار کردم و چرا اینطور پاسخ داد. همهی آدمها این فکر را میکنند و دلشان هم همین را میگویید. اما ظاهر سازی آنجا میشود که طرف به این جمله که "من که انتظاری ندارم، برای دل خودم کردم" اصرار کند و این حرف را ادامه دهد. من بدون شک مطمئنم که همهی آدمها در پس انتظار نداشتنهایشان، انتظار دارند اما میخواهند که نداشته باشند به همین دلیل آن را پنهان میکنند. خودم هم همینگونه بودم. میگفتم "انتظار ندارم". بله انتظار ندارم کاری معادل کاری که من کردم برای تشکر انجام شود اما انتظار دارم که قدر کاری که کردم دانسته شود و نادیده گرفته نشود. تازگی به این نتیجه رسیدم که چرا پنهان کاری؟ چرا وقتی میخواهم طوری با من رفتار شود، به روی خودم نمیآورم؟ وقتی از کسی ناراحتم خودم را سرزنش میکنم و میگویم من باید آدم خوبی باشم و ناراحتیام را بروز ندهم و ببخشم؟ چرا این حق را به خودم نمیدهم که بگویم به چه دلیل ناراحتم و نگران قضاوت کردن طرف مقابلم و احمقانه دانستن آن نباشم؟
۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه
۱۳۹۰ مهر ۱۹, سهشنبه
هذیان شبانه
اعتماد به نفسم را از دست دادهام، دروغ چرا احساس میکنم دیگر هیچ پسری در زندگیام به من علاقهمند نمیشود. همانطور که یه مدت احساس میکردم من دیگه به هیچ پسری اعتماد نمیکنم. تعریف از خود میشود اگر بگویم در چند سال اخیر همیشه یکی بود که دلش میخواست با من باشد اما میگویم، چون آدم همیشه دلش میخواهد از خودش تعریف کند و اگر نمیکند به دلیل کمرویی است. ولی مسئله اینجاست که الان دیگر کسی نیست. منظورم کسی است که به من علاقهمند باشد. شاید به این خاطر است که نود درصد وقتم را در خانه میگذرانم و طبیعتن با موجود زندهای در ارتباط نیستم که بخواهد از من خوشش بیاید یا نیاید. بهتان برنخورد. با آدمهای مجازی زیادی در ارتباطم که تقریبا همهی کسانی که این نوشته را میخوانند از آن دسته هستند، ولی شما را موجود زنده حساب نمیکنم. شما برای من صفر و یکهای دوست داشتنیای هستید که با من همدردی میکنید، بعضن مرا دوست دارید یا از من نفرت دارید که احتمالن اگر نفرت داشته باشید این نوشتههای طولانی من را به هیچ وجه نمیخوانید پس با شما نیستم. و خوب طبیعتا من هم شما را دوست دارم و با شما در این دنیای مجازی همراه میشوم. شاید بعدها یا قبلها بعضی از شما برای من از صفر و یک به یک موجود زنده تبدیل شوید. اما فعلن شما را حساب نمیکنم. به هرحال خانه نشینی من، من را از آدمها دور کرده و وقتی کسی شما را نمیبیند طبعن به شما علاقهمند هم نمیشود. یعنی من حتی نمیتوانم این روزها کسی که از او خوشم میآید را هم ببینم و نمیتوانم کاری کنم که او هم به من علاقهمند شود و آخر داستان کنار هم عاقبت به خیر شویم. پس ظاهرن من باید بیخیال شوم و خیلی سنگین و رنگین سرِ جایم بنشینم و هر کدام به راه خود برویم بدون اینکه آب از آب تکان بخورد. برخی از دوستان صفر و یکی تلاش کردند کمکهایی در این زمینه به من بکنند ولی متسفانه من همچنان خانهنشین هستم و دستم از دنیا کوتاه است. منتظر نتیجه گیری خاصی هم نباشید. اینها همه اثرات ناامیدی و بیخوابیای است که بعد از مدتها به کلهی من زده و مرا مجبور به نوشتن کرده است. پس به ادامهی کارهای خود بپردازید و فقط بدانید که من اعتماد به نفسم را از دست دادهام.
۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه
110011001010
روز اولی که دیده بودمت رو خیلی خوب یادم میاد. روز 2 مهر 84 بود. سر کلاس ادبیات فارسی. جلوی من نشسته بود ته آمفی تئاتر. استاد گفت کی میاد به عنوان نماینده بریم دانشکده ادبیات کتابهاتون رو بیاریم؟ تو دستت رو بالا کردی و من بهت خندیدم. به خاطر موهای فرفریت شاید. شاید هم به نظرم کارت که خرحمالی محسوب میشد برام احمقانه بود. به هر حال بهت خندیدم و تو برگشتی با اون نیش همیشه بازت بهم نگاه کردی. 3 روز بعد از اون رفتیم اردوی آشنایی. اونجا دیگه همه با هم دوس شده بودیم. مافیاهایی که تا صب میشستیم بازی میکردیم و شبهای اولی که همیشه بی دلیل اولین نفر تو رو مینداختیم بیرون. وقتی برگشتیم، اکیپ شده بودیم. به گفتهی سال بالاییها رکورد سریعترین ایجاد اکیپِ مختلط رو شکسته بودیم. تو یه هفته! به جرات میتونم بگم اولین دوستم بودی. اولین پسری که از دانشگاه تو فضاهای مجازی باهاش ارتباط داشتم تو بودی و الحق هم که دوست خوبی بودی 6 سال برام. وقتی یادت میافتم نمیدونم به کدوم یکی از خاطرههامون فک کنم. ولی از همه پررنگتر اون شب بارونی تو هتل نارنجستانه. هممون، هر 8 تامون تو یه اتاق بودیم. رفته بودیم کنار ساحل بازی کنیم که بارون گرفت. از اون بارونایی که تبدیل به سیل میشه. همه دوییدیم تو اتاق، بچهها خوابیدن. من خوابم نمیبرد تو هم باهام بیدار موندی. بارون کم شد گفتم میای بریم بیرون حرف بزنیم؟ گفتی بریم. قرار بود دو تا از بچهها بیدار بمونن در رو برامون باز کنن. رفتیم نشستیم زیر یکی از چترها، شایدم آلاچیق بود.. یادم نیس. بارون دوباره شدید شد. حرف زدیم حرف زدیم. بیشتر از هربار که با هم حرف میزدیم. از همه چی.. وقتی برگشتیم در زدیم. بچهها خوابشون برده بود. هیچکدوممون هم گوشی نداشتیم بهشون زنگ بزنیم. یادته؟ از خنده پشت در نشسته بودیم...
چقدر دلم برات تنگ شده. واسه اینکه همه کارای منو تحلیل کنی. واسه اینکه دعوام کنی به خاطر افسردگیهام. کمکم کنی تو درسام. تو پروژههام... دعوام کنی به خاطر رابطههام و تعجب کنی از اینکه پرند 2 سال و نیمه دوس پسر نداشته، چیزی که نمیدونم چرا برات قابل باور نیس.. دلم تنگ شده واسه اون شب که بعد از اینکه به زور بچهها رو بیدار کردیم و رفتیم تو اتاق خیس و آب کشیده دراز کشیدیم رو زمین و عکسایی که گرفته بودیم رو نگاه میکردیم. رعد و برق میزد... میخندیدیم و همه از صدای خندهمون بیدار شدن و به فحش کشیدنمون و ما همچنان میخندیدیم...
هنوز هم که گاهی با هم چت میکنیم یا حرف میزنیم اون آرامشی رو به دست میارم که اون موقهها باهات حرف میزنم. کاش اینجا بودی، کلی حرف باهات دارم. کلی حرف که به هیچکس نمیتونم بگم غیر از تو... دلم اون شب بارونی رو میخواد...
راستی یادمه یه بار دو سال پیش بود، از دستت ناراحت بودم، خیلی.. بهت گفتم چرت میگی برام مهمی. فک کنم اون روز کلی فحش حوالهت کردم. ولی الان میگم. میدونم، میدونم که دوسم داشتی. میدونم همیشه خوبیم رو میخواستی. میدونم هیچوقت هیچی رو ازم به دل نگرفتی و منم هیچی و دقیقن هیچی رو ازت به دل نگرفتم..
راستی یادمه یه بار دو سال پیش بود، از دستت ناراحت بودم، خیلی.. بهت گفتم چرت میگی برام مهمی. فک کنم اون روز کلی فحش حوالهت کردم. ولی الان میگم. میدونم، میدونم که دوسم داشتی. میدونم همیشه خوبیم رو میخواستی. میدونم هیچوقت هیچی رو ازم به دل نگرفتی و منم هیچی و دقیقن هیچی رو ازت به دل نگرفتم..
اشتراک در:
پستها (Atom)