۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

بلوغ فردی٬ بلوغ خانوادگی

قبلاًترها یک روده‌ی راست در بدن نداشتم٬ در مورد خانواده البته. هر جا که می‌خواستم بروم دروغ میگفتم٬ به خودم می‌گفتم حالا چه کاریست که راستش را بگویی یک وقت ممکن است اجازه ندهند بعد حالا بیا و درستش کن. می‌خواستم بیرون بروم می‌گفتم دانشگاهم٬ می‌گفتم کلاس زبانم. با آدم‌های جدید زندگیم می‌خواستم بروم بیرون می‌گفتم همان قبلی‌ها هستند. فقط در مواقعی که شب دیرتر می‌خواستم برگردم خانه راستش را می‌گفتم در صورتیکه بهانه‌ی پروژه و اینجور خزعبلات را نداشتم. وقتی می‌گویند اصرار به ارتکاب گناه قبح آن را می‌ریزد راست می‌گویند. ذره‌ای هم استرس نمی‌گرفتم برای دروغ‌هایم. احساس می‌کردم هیچوقت لو نخواهند رفت.
اما الان برعکس شدم. تا یک اتفاقی می‌افتد اگر اولین نفر مادرم نباشد بالاخره می‌گویم٬ یعنی حرف در دهانم نمی‌ماند. همش می‌گویم فوقش نمی‌گذارد فلان کار را بکنم یا فلان جا را بروم اتفاق خاصی نمی‌افتد. ولی به هر حال برای گفتن هر حرف جدی و مهمی روزها استرس میگیرم و تا دقیقه‌ی نود برای گفتنش عقب می‌اندازم. انقدر که اعصاب اطرافیانم را از استرسم خورد می‌کنم و مادرم هم از این همه استرس می‌فهمد یه خبری شده. نمیدانم خانواده عوض شده‌اند یا من آن‌ها را هنوز نمی‌شناسم. همیشه انتظار بدترین رفتارها را ازشان دارم اما در نود درصد مواقع کول تر از آنچه که فکرش را می‌کنم برخورد می‌کنند. البته بعضی مواقع هم که فکر میکنم مشکلی نیست یکهو میبینم واویلا شد. یعنی اینطور که وقتی گفتم می‌خواهم با کسی وارد رابطه شوم خوشحال شد ولی وقتی عکس دوتاییمان را دید آسمان و زمین را به هم دوخت انگار که نجابت دخترش را از او گرفتند - بیخود هم هی در دلتان نگویید کشتی ما را با این قضیه عکس انقدر که گفتی. ولی به هر حال من تا عمر دارم هر چه پیش می‌آید باز هم این را می‌گویم بس که به نظرم مضحک و خنده دار است.