یه وقتایی هست میشینی به رابطههای قبلیت
فکر میکنی، خاطراتشو که خاک گرفته بر میداری و یه دست روشون میکشی و
بازشون میکنی. بعد کلمه به کلمهش رو میخونی. باهاش میخندی، گریه
میکنی، حتی حالت بهم میخوره که چقدر بچه بودین و چقدر حال بهم زن بود
حرفا و کاراتون. تحلیل میکنی کاراتو، کاراشو و با دیدن نتایجش و دیدن
رابطههای دیگران میفهمی که کجاها اشتباه کردی و میتونی مطمئن باشی دیگه
اون کارا رو نمیکنی. ولی بعد که فکر میکنی که چقدر اون مدت خوشحال بودی و
دو سال و اندی بعد از اون رابطه وارد رابطهی جدی نشدی میگی شاید اون
موقع بهتر بود. شاید اون بدون فکر، بدون منطق دوست داشتن و رفتار کردنه
بهتر بود تا الان که سعی میکنی هر کسی که طرفت میاد به صورت منطقی به طرف،
به قضیهی وارد رابطه شدن فکر کنی. وقتی همهچی براساس منطق باشه دیگه
ریسکهایی رو که بر اساس دوست داشتن میکردی نمیکنی و دیگه هیچ هیجانی
برات نمیمونه. به خاطر همین هیچ دلیلی نداری که رابطهی جدیدی شروع کنی به
غیر از یه احساس تنهاییه هرازگاهی که اون رو هم میشه با بیرون رفتن و
فیلم و سریال دیدن یا کارای دیگه رفع کرد. هر دفعه که میخوای به خودت
بقبولونی که دیگه وقتشه وارد یه رابطهی جدی بشی به این فکر میکنی که چرا
این کارو بکنی وقتی که الان بدون مزاحم، هر وقت، هرجا و با هر کی دلت بخواد
میری و میای. چرا این آزادیت رو حروم کسی کنی وقتی داری ازش لذت میبری.
این دیدگاهم رو دوست ندارم. دلم میخواد عوضش کنم. اما متاسفانه نمیتونم. زیادی منطقی فکر میکنم. شاید به خاطر اینه که احساسم زیاد شکست خورده و غمگین و افسرده زانوهاشو بغل کرده و نشسته گوشهی اتاق و منتظره که یکی انقدر جراتش رو داشته باشه که درِ اتاقو باز کنه، بیاد و دستی رو سرش بکشه، دستشو بگیره بلندش کنه بگه پاشو بریم دخترهی دیوونه. پاشو پوسیدی تو این اتاق...
این دیدگاهم رو دوست ندارم. دلم میخواد عوضش کنم. اما متاسفانه نمیتونم. زیادی منطقی فکر میکنم. شاید به خاطر اینه که احساسم زیاد شکست خورده و غمگین و افسرده زانوهاشو بغل کرده و نشسته گوشهی اتاق و منتظره که یکی انقدر جراتش رو داشته باشه که درِ اتاقو باز کنه، بیاد و دستی رو سرش بکشه، دستشو بگیره بلندش کنه بگه پاشو بریم دخترهی دیوونه. پاشو پوسیدی تو این اتاق...