میدونستم چی تو کله ته. از همون روز اول میدونستم اما نخواستم باور کنم. آدم اصولن نمیخواد چیزایی که مطابق با خواستهش نیست رو باور کنه و من هم. بازم بهت اعتماد کردم و سعی کردم که کمکت کنم و هر کار از دستم بربیاد بکنم و موفق هم شدم. آخرش هم همون شد که میدونستم. میدونستم میذاری میری به بدترین شکل ممکن ولی بازم با ناباوری برخورد کردم با قضیه چون از اولش هم باور نداشتم. ناراحت شدم انقدر که از هیچکس ناراحت نشده بودم. به خودت هم گفتم، نگفتم؟ همون روز تو کافه اخرا روز تولدت. گفتم تا حالا هیچکس انقدر منو اذیت نکرد که تو کردی. گریه کردی، آره روز تولدت اشکت رو با سنگدلی تمام درآوردم و اهمیتی به این ندادم که یک پسر چقدر باید غرورش رو زیر پاش بذاره که جلو یه دختر که هیچ رابطهی عاطفیای هم باهاش نداره گریه کنه. البته اولین بارت نبود. تو یه سال بارها این رو دیده بودم اما هیچوقت مسببش من نبودم و این بار من بودم که باعث این بغض و این اشک شدم و برای اولین بار برام مهم نبود. چون من هم بارها غرورم رو زیر پام گذاشتم. بارها کارهایی رو کردم که نباید به حرمت دوستیمون و این بار فشار روم زیاد بود. دیگه تحملش رو نداشتم. داشتم خودم رو خورد میکردم دیگه چیزی ازم نمونده بود و باید این بار به جای تو، به جای کس دیگه خودم رو نجات میدادم. به خاطر همین اینو بهت گفتم که بفهمی چقدر اذیتم کردی. قسم خوردی که نمیخواستی، قسم خوردی که دیگه کمترین کاری که باعث ناراحتیم بشه رو نمیکنی و به خاطر دِینی که بهم داشتی و من هیچوقت قبول نمیکردم که این یک دینه. اما اصرار داشتی و من دیگه مقاوت نکردم. شاید هم حق با تو بود. شاید زیاد از حد برای دوستی مثل تو وقت گذاشته بودم. بیشتر از ارزشت، بیشتر از ظرفیتت و حالا وقتش بود که جبران کنی. بهت اعتماد داشتم ولی بازهم قولت رو شکوندی. این بار جبران ناپذیر اذیتم کردی. همون روز بهت گفتم که ظرفیتم بالاست و خودت میدونی. بهت گفتم که یک نفر باید خیلی پست باشه و خیلی بیش از حد اذیتم کنه تا ازش بِکَنم و تایید کردی. اما آگاهانه کاری کردی که ظرفیتم پر شه. بهت آزاری نمیرسونم. هیچوقت. به خاطر روزهایی که دوستت بودم. به خاطر روزهایی که سر روی شونههام گذاشتی و گریه کردی. به خاطر روزهایی که ... من، برخلاف تو، نمیتونم اون روزها رو هدر بدم. اما این تو بودی که بزرگترین ضرر دنیا رو به خودت زدی، و اون سلب شدن اعتماده.
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
۱۳۹۰ مهر ۵, سهشنبه
کمی آهستهتر زیبا، کمی آهستهتر رد شو
این رو یادته؟ چه مدت روی فایرفاکسم باز بود تا به زور وادارم کردی تا ببندمش؟ چقدر صبحها حال هر دومون خوب شد با دیدن این؟ راستی میدونستی هنوز لپتاپم انگشتت رو میشناسه؟ میدونستی هنوز یک یوزر به اسم تو روی ویندوزم هست با اینکه حتی یک بارم باهاش لاگ این نکردی؟ راستی اولین روزی که دیدمت کی بود؟ فکر کنم همون روزی بود که با بچهها بردمتون آیس پک گیشا. توی ماشین نشسته بودیم. تو نمیدونستی من کیام، شاید اسمم رو هم نمیدونستی اما من پیشنهاد دادم برسونمتون. اون روز به شوخی، شاید هم کمی در واقعیت جدی بهت گفتم چرا باهاش دوس شدی؟ چطور میتونی تحملش کنی و در حالیکه خودش هم نشسته بود کنارت و میخندید. توام خندیدی اما 4 سال بعد بهم گفتی که اون روز از تعجب همش داشتم فک میکردم که چطور کسی که اولین باره که منو میبینه روش شده راجع به دوستم همچین حرفی بزنه. البته خوب من یکسال بود دوستت رو میشناختم. اون سالها زیاد با هم ارتباط نداشتیم. بعدها یک کلاس ریاضی مهندسی و گهگداری هم مراسمهای لشکنون داخل دانشگاهی. بعد از رفتن دوستت کم کم وارد جمع شدی و بعدش هم به بهترین دوستم تبدیل شدی. بهترین دوست دخترم توی اون خراب شده. گریهها با هم کردیم و بارها با هم خندیدیم. اولین پاساژ گردی به محض تفریحم رو باهم کردیم و اولینهای دیگری رو... هر روز دیدنهامون رو، همهی کارهایی که با هم انجام میدادیم. حتی اپلای کردن با هممون رو نمیتونم فراموش کنم که چقدر خندیدیم و چقدر فحش دادیم و چقدر همدیگه رو برای به پایان نرسوندن کارامون دعوا کردیم... برنامههای لش هر روزه، کافه گودو، کافه اخرا، کافه سارا، گامبرون، پارک آب و آتش، بام تهران، حتی پشت متال که بدون مزاحم اونجا دراز میکشیدیم و حرف میزدیم. شبی که تو رفتی از همهی رفتنهای دیگه بیشتر غصه داشتم. گریه کردم و به هق هق افتادم شاید ندونی. شاید اون روزی که خدافظی کردیم تو تاریکی پارکینگ خونمون اشک توی چشمام رو ندیدی. شاید الانم اشک جمع شده توی چشمام موقع نوشتن اینا رو حس نکنی. دخترم، دلم برات تنگ شده حتی واسه این یه ماه و چند روزی که رفتی...
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
یک دیدگاه از زاویهی منفرجه
کسانی که عاشق میشوند را دیدهاید؟ بسیار بی منطق و کور میشوند. انگار که از دنیا جدا شدهاند و به دنیای جدیدی وارد شدهاند که فقط یک نفر در آنجا با او زندگی میکند. در خیلی موارد هم در اصل با او زندگی نمیکند. یعنی معشوق (اگر واقعن به این عشق بگوییم) میرود پیِ زندگی خودش و در خوشبینانهترین حالت عاشق را هم در کنار بقیهی آدمها در زندگیاش در همان دنیای همه قرار میدهد. و وای به روزی که معشوق هم عاشق باشد و در همان دنیای جدا کنار هم بخواهند زندگی خودشان را و فقط خودشان را بکنند. دیگر خدا را بنده نیستند و فکر میکنند که تافتهی جدا بافته هستند و باید این تافتهشان را توی چشم بقیه فرو کنند. کم کم این جدا از جامعه بودنشان، به خودشان و رابطهشان لطمهی جبران ناپذیری وارد میکند و بالاخره رابطه به پایان میرسد و یکهو انگار یک نفر را از یک سیارهی دیگه پرت کنی وسط آدمهای این زمین که هر کدام برای خودشان دست گرگ را از پشت بستهاند. شاید هم به این شدت نباشد. اما من دلم میخواهد اینجوری توصیفش کنم. کمتر عاشقهایی هستند که به این درد دچار نشوند و آنها همانها هستند که در حالیکه کنار هم هستند، کنار آدمهای دیگری هم زندگی میکنند. یعنی همینجا تو همین دنیای کثیف خودمان همدیگر را دوست دارند که خب خدا خیرشان بدهد. من عاشق بودهام؟ بله! در دنیای دیگری زندگی میکردم؟ بله. به زمین پرت شدم؟ بله شدهام اما این حرفهایی که میزنم فقط به دلیل تجربه و کینهی شخصی نیست. دیدهام. آدمهای زیادی را با این شرایط دیدم که تجربه کردهاند و من فکر میکنم همه روزی به این شرایط دچار میشوند و متسفانه اجتناب ناپذیر است. آیا من دوباره عاشق میشوم؟ بعید میدانم. نه به خاطر اینکه خودم را آدم خاصی بدانم. نه اینکه نخواهم که اینطور شود و به خاطر همین بگویم نه. البته دلم هم نمیخواهد. حداقل از نوع جدا شدن از دنیا را نمیخواهد. بقیهش هم ریسک دارد. شخصی که من را توی رابطه دیده بود میگفت به شدت منطقی هستی و بسیار طرفت را درک میکنی. البته آن رابطهای که او دیده بود هیچ عشقی در کار نبود به خاطر همین هم شاید نتواند نمونهی خوبی باشد. اما واقعیت این است که نمیخواهم تو رابطه بسیار آدم "درک کن"ی باشم. از طرفی هم نمیخوام عاشق دلخستهای باشم که خود را از دنیا جدا میکند و اینها همه به غیر از من به طرف مقابلم هم بستگی دارد، من قسمت خودم را تضمین میکنم اما طرف مقابل را هر چقدر هم بشناسم نمیتوانم. به خاطر همین است که بعید میدانم دوباره عاشق شوم. البته باید بگم دلیل دیگری هم دارد و آن این است که دیگر پیر شدهام. من، پرند با تقریبن ربع قرن تجربه، خودم را پیر میدانم. نه موهایم سفید شده و نه چین و چروکی در صورتم میبینید. پوستم صاف است طوری که حتی یک جوش هم ندارد چه برسد به چروک. پیری در ظاهر نیست، اما به اندازهی یک خانم پیر تجربه دارم. یا خودم تجربه کردم یا اطرافم و از نزدیک دیدم. کسانی که به من برای مشاوره راجع به رابطههای جور و واجورشون مراجعه میکردند از مراجعان یک مشاور خانوادهی تحصیل کرده در حد متوسط بیشتر بود. بازم اغراق کردم ولی پُر بیراه نگفتم. به هر حال من پیر شدم و دیگر امیدی به داشتن یک رابطهی خوب ندارم. اما من نمیخواهم تنها بمیرم بنابراین خودم را با شرایط وفق میدهم و دنبال کسی که کراش آن هیم دارم میروم. اما عاشق نمیشوم.
۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه
یک نتیجهگیری ساده
داشتن برادر خوبه. همیشه دوست داشتم یه برادر کوچیکتر از خودم میداشتم. برادر بزرگتر زورگوئه، البته میدونم کوچیکترش هم هست اما به مراتب اوضاع بهتره. ولی با این حال برادر بزرگتر هم خوبه و من دوسش دارم. حتی اگه یه زنی داشته باشه که از ما خوشش نیاد. از من به عنوان خواهرشوهر و از مادرم به عنوان مادرشوهر و از پدرم به عنوان پدرشوهر. ولی باز هم برادرم رو دوست دارم حتی اگه همیشه از دستش عصبانی باشم. برادر دوست داشتنیه، حتی برادری که تولدت رو یادش رفته و دو ساله که هیچ کادوئی برات نخریده. حتی برادری که قبل از ازدواج بهترین کادوهای زندگیت رو بهت میداد و بعد از ازدواج به تیشرت قناعت میکنه. برادر مهربونه چون بازم اگه از دستش کاری بر بیاد برخلاف خواستهی خانومش برات انجام میده. حتی ممکنه یواشکی برات یه آیپاد کنار گذاشته باشه که وقتی تو رو دید بهت بده. بعله میخواستم به همینجا برسم. من از وقتی که آیپاد هنوز وارد ایران نشده بود داشتمش چون برادرم مهربونه و دوس داره چیزایی که خودش نداشت رو خواهرش داشته باشه. البته این مسئله به زمان قبل از ازدواجش بر میگرده اما هنوزم اگه بتونه همونجوریه و میدونم خوشحال نیست از اینکه نمیتونه الان این کار رو بکنه. الانم برام یه آیپاد دیگه کنار گذاشته چون قبلیه بعد از 6 سال دیگه خراب شده و من میتونم با خیال راحت پولی که برای تهیهی یکی از محصولات اپل کنار گذاشته بودم رو خرج کنم و از این بابت خوشحالم. من برادرم رو دوست دارم نه به خاطر آیپاد به خاطر اینکه با همهی بداخلاقیاش مهربونه و همین مهربونیشه که همیشه کار دستش میده. برادر من بدون شک بهترین برادر دنیاس و پسرش عزیزترین پسر دنیاست و منم هر کاری از دستم براش بر بیاد میکنم. متسفانه نمیتونم چیزی براش بخرم. برادر زادهم رو میگم. چون تا حالا که یک سال و نیم و 6 روزشه هر چی براش خریدیم یک روز بیشتر دووم نیاورده و مامانش در اولین فرصت اون رو سر به نیست کرده. این یک واقعیته و اون رو از روی خواهرشوهر بودن نمیگم. حتی برادرم هم بهمون گفت که دیگه چیزی براش نخریم. چون فقط پول توی سطل آشغال ریختنه. ولی من میگم خوب شاید اون رفتگری که این سطل آشغالها رو جمع میکنه لازم داشته باشه. اما بازم فک میکنم که خب من خودم هم به این پول نیاز دارم. من زیاد آدم به فکر فقیرهایی نیستم. فقط چند بار با خودم فکر کردم که اگه فلان کارم درست شد یه مبلغ قابل توجهی رو (از نظر خودم) به یه خانومی میدم که کلی از این خانوادههای فقیر رو میشناسه و بهشون کمک میکنه. اما فلان کارم هیچوقت درست نشد و مجبور نشدم پولم رو بهشون بدم. از همهی اینها به این نتیجه میرسیم که "برادر خوب است و عمه دوست داشتنی ترین موجود دنیاست چون من عمه هستم".
۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه
خودآزار یک بیمار است.. درمانش کنید
همیشه تو زندگیم از کنار
گذاشته شدن میترسیدم. چه از طرف دوستام، چه خانواده و چه هر کس دیگهای.
البته خانواده همیشه پشت آدم رو محکم نگه میداره و ترس من بیشتر از جانب
دوستام بود. چه دوران مدرسه (که جدیدن دفتر خاطراتی از اون زمانم رو پیدا
کردم و به وضوح در اون این احساس مشاهده میشد) و چه دوران دانشگاه. همیشه
برام مهم بوده که دوستام وقتی که نیستم در مورد من چی میگن و چه فکری
میکنن. آیا واقعن من رو دوس دارن یا فقط تظاهر میکنن. متاسفانه هیچ راهی
هم برای فرار از این احساس پیدا نکردم. الان که 24 سالمه هنوز هم فکر
میکنم که دوستام (با اینکه هر کدوم یک طرف دنیا زندگی میکنن) از نبودن من
در اطرافشون خوشحالن و حتی در یادآوری خاطراتشون هم دلشون نمیخواد که
یادی از من بکنن. به خاطر همین همیشه در زندگیم سعی کردم بهشون بیش از حد
نیاز و شایستگیشون بها بدم و کمکشون کنم، مهربونی کنم و ... ولی هنوز اون
احساس احمقانه در من از بین نرفته. نمیدونم چرا برخلاف خیلی از آدمها
دوستانم از همهی زندگیم برام با ارزشترن و از بچگی هم همینطور بودم. از
همون زمان که تو دبستان پیش مادرم از نامهربونی آدمای دور و برم گله
میکردم و گریه میکردم.
این
احساس یه مدت به جایی رسیده بود که شبها قبل از خواب مرگ خودم رو تصور
میکردم و سعی میکردم ببینم که هر کدوم از آدمای زندگیم چه احساسی توی
مراسم تشییع جنازهی من دارن و وقتی کار به اینجا میرسید که هیچکدوم
نیومدن و دور هم جایی نشستهن و خوش میگذرونن من هم به هق هق میافتادم و
به خاطر مشکل تنفسیای که به دلیل گریهی زیاد معمولن دچارش میشم حالم به
شدت وخیم میشد. (بله! همچین خودآزاری بوده و هستم)
شاید
دوستام میتونستن تو این مدت کمکم کنن، با حرف هاشون و رفتارهاشون
میتونستن بهم این اطمینان رو بدن که دوست خوبی براشون بودم که تا اونجا که
بتونن دوستم خواهند داشت. ولی برای خودم متاسفم که جز تعداد محدود (2-3
نفر) نتونستن یا نخواستن این کار رو بکنن و من باید خودم به تنهایی با این
مشکلم کنار بیام.
تنبل نرو تو سایه، سایه خودش میایه!
"توی آینه خودتو ببین چه زوده زود
توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه...
نذار که تو اوج جوونی غبار غم
بشینه رو دلت یهو پیر و زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه اون تنها نیس
تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد
خودش میگف یه روزی می ذاره میره
خودش میگف یه روز خاطرههات رو میبره از یاد
آخه دل من دل سادهی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس رو دیوار..."
قطار تهران مشهد - بهمن 86
تو کوپه نشسته بودیم و تنها آهنگی که داشتیم برای گوش کردن این بود. یه موبایل بود که آهنگ ازش پخش میشد و یه هندیکم که دست من بود.. فیلم شروع میشه، از پای حسام و بعد علی که تو آینه خودش رو نگاه میکنه و بعدم تو که به جای غصه خوردن میخندی. فیلم قطع میشه و دوباره از اول.. میخندی.. دوباره از اول.. میخندی.. میخندی.. میخندی..
از آرمین ذرت میگیرم و یاد تو میفتم. اینکه قول داده بودم بدون تو نرم آرمین و تو این یه سال نرفتم. یاد آشناییمون میفتم. هفته اول مهر، اردوی آشنایی آبعلی. بازی مافیا و خدایی که همیشه تو بودی تا آخرین روز آشناییمون تو رو خدا میدونستیم خدای رفاقت، خدای درس، خدای هوش، خدای مهربانی و کمک به بقیه. یاد تیشرت سبز پستهایت میفتم که از سال اول داشتی و همیشه میپوشیدیش. یاد مسافرتی میفتم که با یه صابون سفید کننده صورتت رو میشوری و از همیشه سفیدتر میشی و همهی ما از خنده اشک میریزیم. یاد بدمینتونای 6 صبح دانشگاه میفتم و جریمههات به خاطر یک دقیقه دیر رسیدن، اینکه سوژهی کل دانشکده شده بودیم. شده بودیم جزو جاذبههای توریستی دانشکده، یه عده آدم همیشه دور زمین وا میستادن و بازی بدمینتون ما تو زمین والیبال رو نگاه میکردن...
یه ساله ندیدمت و هنوز از رفاقتمون کم نشده، تنها دلخوشیم همینه...
سگ به روحم خندید و ندانست...
حالا که فک میکنم میبینم که باید پاشم. پاشم لباسام رو بپوشم، یه مانتوی بلند، یه روسری که موهام از پشت معلوم نباشه. یه کفش مناسب پیادهروی پام کنم و راه بیفتم برم بام. ولی این بار تنها، چون بام رو یا باید تو باشی یا هیچکس. آهنگای اندی رو هم بریزم رو گوشیم و بذارم تو گوشم تا بتونم جو ماشینت رو بگیرم. بعد راه بیفتم برم بالا، از تراس یه لیوان چای بگیرم و بشینم خیابونای تهران رو یکی یکی نگاه کنم و سعی کنم که بفهمم کدوم خیابونه، هواپیماهایی که از دوردستها یهو ظاهر میشن و اول به سمت شرق میرن و دور میزنن تا بتونن بشینن رو باند رو نگاه کنم.
یادم بیاد که چطوری با هم آشنا شدیم. یادم بیاد که یک ترمِ تمام همهی درسام باهات بود و حتی یکبارم ندیده بودمت ولی تو کل زندگیِ منو میدونستی. یادم بیاد مسافرتایی که رفتیم. اون شبی که زیر بارون خیس شدی و انقدر کار رو سرت ریخته بودیم حتی نمیخواستی بخوابی. یادم بیاد شب بیداریاتو برای کمک به دوستات وقت پروژههاشون. یادم بیاد سادگیت و مهربونیت رو مقابل آدما. کمکهات رو که هر کی هر کاری داشت اول اسم تو به یادش میومد و تو هم نه نمیگفتی حتی به کسایی که میخواستی سر به تنشون نباشه...
دیشب پرواز کردی ولی همین الانش هم دلم برات تنگ شده ...
اشتراک در:
پستها (Atom)