۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

دنیای جدید و غریب

از وقتی رفتم این دانشگاه جدیده٬ دور و برم اینترنت درست درمون ندارم٬ احساس میکنم افتاده م تو یه جزیره دور افتاده با یه سری آدم‌های غریبه که مجبورم باهاشون زندگی کنم و فرض کنم که خوشحالم تا اون دوره بگذره. آدمایی که با توجه به مشترکاتمون باهاشون دوست نشدم که بهم بخورن و خوشحال بام از بودن باهاشون. دوستامن ولی دوستام نیستن٬ یعنی هیچ وابستگی‌ای بهشون احساس نمیکنم. نمی‌شناسمشون و هیچ جذابیتی برام ندارن که حتی تلاشی کنم. اینترنت هم ندارم و ارتباطم با دوستای قدیمیم٬ دوستای اینجام٬ دوستای دانشگاه قبلیم داره کم و کمتر میشه و با توجه به چیزی که می‌بینم مطمئنم تا یه چند وقت نزدیک دیگه همونا هم دیگه فراموشم میکنن. انگار تو یه دنیای دیگه زندگی می‌کنم که وقتی برمیگردم تو خونه همه چیز فرق میکنه. انگار که از خواب بیدار شدم و اون روزایی که اونجا بودم فقط یک خواب بوده در مورد آدمای تخیلی. از این آدمایی که تو خواب نمی‌دونی کی‌ان و از کجا پیداشون شده تو خواب تو. بعد دلم بدجوری برای جو توییتر و گودر خدابیامرز تنگ می‌شه. دلم خیلی برای دوستای دانشگاه لیسانسم تنگ می‌شه و خیلی شبا می‌شه از این دلتنگی‌ها گریه می‌کنم. هم اتاقیم دائم دوستاش زنگ می‌زنن بهش و من روزها می‌شه که کسی بهم زنگ نمی‌زنه و یادم می‌افته دیگه بدون اینترنت دوستی ندارم و خب طبیعتن اشکم در میاد. بدیش می‌دونین چیه؟ این که تو اتاق پرایوسی نداری. نمیتونی اشکت رو پنهان کنی. اجازه نداری گریه کنی یا حتی ناراحت باشی. سریع سعی می‌کنن خوشحالت کنن. شاید این به نظرتون خوب باشه اما اینجوری آدم خوشحال نمی‌شه واقعن. الکی می‌خندی٬ سعی می‌کنی خودتو خوشحال نشون بدی ولی چه فایده که غصه‌هات جمع می‌شه رو همدیگه. از اونورم فک می‌کنی اگه تو خوابگاه بالاخره اینترنت بدن چه خوب می‌شه ولی وقتی میای خونه می‌بینی به خاطر همین اینترنت که دیگه هیچی برات نداره٬ نه توییتر و نه گودر٬ بازم درس نمی‌خونی می‌گی چه خوب که اینترنت ندارم. خیلی بده که حتی نمی‌تونی تصمیم بگیری چی دلت می‌خواد. انقدر بهت فشار میاد که قوائد نوشتنت که استفاده نکردن از افعال و نوشته‌های شکسته و عامیانه‌ست رو میذاری کنار و فقط غر می‌زنی.

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

خابگاه دختران

ساعت ۴ صب بیدار شدم دیدم برقا رفته. گفتم که چفت و بست نداریم. نگفتم؟ حالا میگم. خابگاه چفت و بست نداریم. گفتن خابگاتون آماده نیست. تو این اتاق مطالعه میزا رو بزنین کنار تشک بندازین بخابین. ما هم گفتیم چشم. بعد داشتم میگفتم دیدم برقا رفته بعد یکی٬ یکی که نه٬ یه عده دارن تو راهرو پچ پچ میکنن. نور چراغ قوه میره و میاد. میره و میاد. ما ترس٬ ما لرز. خلاصه صدا میومد. صدای مرد تو خابگاه دخترا. زرد کرده بودیم. چه خبره ساعت ۴ صب. صدا میاد به سمتمون. صدای پا. آروم٬ پچ پچ٬ نور چراغ قوه. درمون هم که چفت و بست نداره. گفتم نداره دیگه؟ هیچی دیگه یهو در باز شد. یه آدم درشت هیکل تو تاریکی تو چارچوب در. درم که بسته نبود٬ باز بود. نور چراغ قوه هم بالا پایین٬ بالا پایین٬ اینور اونور. اومد تو درم بست. یخ کردیم. این کیه دیگه. اینجا چی میخاد. یکم اومد جلوتر دیدیم دختره. هیچی گفتیم تو کی هستی؟ اینجا چی میخای؟ گف من طبقه بالا تنها بودم. ترسیدم. مسئول خابگاه گفت بیام اینجا. گفتیم بیرون چه خبره؟ سروصدا چیه؟ مرد کیه؟ گفت یه دختره اتاق بغلی حالش بده. تنش خشک شده. نمیتونه تکون بخوره. زنگ زدن اورژانس اومده. هیچی دیگه. خابیدیم.

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تغیــیــر برای من

دارم از یک مرحله از زندگیم گذر میکنم. از خانه٬ خانواده و بخش زیادی از زندگیم و دوستانم دور می‌شوم. جای خیلی دوری نمی‌روم ولی محیط٬ شهر٬ آدم‌ها همه جدید هستند. وسایلم همراهم نیست. بی‌مصرف‌ترین وسیله‌ی اتاقم هم این روزها در چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید من چی؟ دلت برایم تنگ نمی‌شود؟ و من انگار تکه‌ای از جانم است. من دو سال پیش قرار بود از همه‌ی این‌ها کنده شوم و بروم جایی که شاید تا مدتهای زیادی حتی خانواده‌ام را نبینم چه برسد به وسایلم. چطور می‌خواستم این کار را بکنم وقتی رفتن به شهری که فقط ۵-۶ ساعت راه است انقد دارد اذیتم می‌کند. این گذر برای من که از کودکی تغییر کابوس بزرگ زندگی‌ام بوده واقعاً دردناک است. چهار سال پیش وقتی کلاس زبان ثبت نام کرده بودم به خاطر ترس از تغییر٬ ترس از آدم‌های جدید٬ ترس از محیط جدید دو جلسه‌ی اول کلاس را به بهانه‌های مختلف نرفتم. حالا هم می‌ترسم. ترسی که از نظر خیلی‌ها احمقانه می‌آید. می‌خندد و می‌گویند "لوس نکن خودتو همین بغله". ولی من آدم لوسی نیستم. فقط بسیار وابسته‌ام. حتی به سطل آشغال اتاقم. ۲۵ سال در همین اتاق و تقریبن با همه‌ی همین وسایل زندگی کرده‌ام. بیشتر از یه هفته از خانواده‌ام٬ از خانه‌ام دور نبوده‌ام و حالا می‌خواهم بروم در یک اتاق ملوم نیست چند در چند با سه نفری که تا حالا در زندگی ندیدمشان و هنوز هم نمی‌دانم کی هستند و مال کجا هستند زندگی کنم.
باور کنید درد دارد و من لوس نیستم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

بلوغ فردی٬ بلوغ خانوادگی

قبلاًترها یک روده‌ی راست در بدن نداشتم٬ در مورد خانواده البته. هر جا که می‌خواستم بروم دروغ میگفتم٬ به خودم می‌گفتم حالا چه کاریست که راستش را بگویی یک وقت ممکن است اجازه ندهند بعد حالا بیا و درستش کن. می‌خواستم بیرون بروم می‌گفتم دانشگاهم٬ می‌گفتم کلاس زبانم. با آدم‌های جدید زندگیم می‌خواستم بروم بیرون می‌گفتم همان قبلی‌ها هستند. فقط در مواقعی که شب دیرتر می‌خواستم برگردم خانه راستش را می‌گفتم در صورتیکه بهانه‌ی پروژه و اینجور خزعبلات را نداشتم. وقتی می‌گویند اصرار به ارتکاب گناه قبح آن را می‌ریزد راست می‌گویند. ذره‌ای هم استرس نمی‌گرفتم برای دروغ‌هایم. احساس می‌کردم هیچوقت لو نخواهند رفت.
اما الان برعکس شدم. تا یک اتفاقی می‌افتد اگر اولین نفر مادرم نباشد بالاخره می‌گویم٬ یعنی حرف در دهانم نمی‌ماند. همش می‌گویم فوقش نمی‌گذارد فلان کار را بکنم یا فلان جا را بروم اتفاق خاصی نمی‌افتد. ولی به هر حال برای گفتن هر حرف جدی و مهمی روزها استرس میگیرم و تا دقیقه‌ی نود برای گفتنش عقب می‌اندازم. انقدر که اعصاب اطرافیانم را از استرسم خورد می‌کنم و مادرم هم از این همه استرس می‌فهمد یه خبری شده. نمیدانم خانواده عوض شده‌اند یا من آن‌ها را هنوز نمی‌شناسم. همیشه انتظار بدترین رفتارها را ازشان دارم اما در نود درصد مواقع کول تر از آنچه که فکرش را می‌کنم برخورد می‌کنند. البته بعضی مواقع هم که فکر میکنم مشکلی نیست یکهو میبینم واویلا شد. یعنی اینطور که وقتی گفتم می‌خواهم با کسی وارد رابطه شوم خوشحال شد ولی وقتی عکس دوتاییمان را دید آسمان و زمین را به هم دوخت انگار که نجابت دخترش را از او گرفتند - بیخود هم هی در دلتان نگویید کشتی ما را با این قضیه عکس انقدر که گفتی. ولی به هر حال من تا عمر دارم هر چه پیش می‌آید باز هم این را می‌گویم بس که به نظرم مضحک و خنده دار است.

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

وای بر این دل من

سعی کردم از جامعه مجازی کناره بگیرم برای آن هم دلایل خاص خودم را دارم. جی‌تاک و توییترم را بستم. اما نتوانستم در مقابل فیسبوکم مقاومت کنم. حتی اگر زیاد هم به آن سر نزنم از نظر من پنجره‌ایست رو به دوستانم. انگار دوستان دوران مختلف زندگیم را در یک جعبه جا دادم و می‌توانم با خودم همه جا ببرم. وقت‌های خالیم را یا کتاب می‌خوانم یا سریال می‌بینم. حس رقابتی که گودریدز در من ایجاد کرده٬ باعث میشود بیشتر به کتاب خواندن بپردازم و از این بابت احساس رضایت می‌کنم. مثلن امروز دیدم یکی از بچه‌ها کتاب جدیدی را شروع به خواندن کرده و یادم افتاد امروز ۲۰ صفحه کتاب بیشتر نخواندم و عذاب وجدان گرفتم و الان به زور نشسته‌ام که این پست را بنویسم. امروز دلم می‌خواست بروم شهر کتاب. وقتی می‌روم آن جا دلم می‌خواهد انقد پول داشتم که تمام کتاب‌هایی که آن جا میبینم را بدون دغدغه بخرم و بخوانم. از آن جا که کتاب نخوانده داشته باشم عذاب وجدان راحتم نمیگذارد می‌دانم در کتابخانه‌ام کتابی خاک نخواهد خورد. از هفته‌ی پیش که شهر کتاب بودم پایم را کرده‌ام توی یک کفش که کتاب انگلیسی زبان می‌خواهم. مخصوصاً الان که انگیزه برای خواندن زبان پیدا کرده‌ام.
دلم می‌خواست یک دوست همیشه پایه توی زندگی‌ام داشتم. کسی که مثل خودم بیکار بود که هر جا دلم می‌خواست با یک س‌م‌س پایه‌اش را پیدا میکردم. دلم خیلی جاها میخواهد بروم. یکیش همین شهرکتاب. هر روز هم بروم سیر نمیشوم. غیر از آن دلم می‌خواهد چند تا کاخ معروف تهران را هم بروم. احساس میکنم وظیفه‌ام است. فقط کاخ گلستان را رفته‌ام. آن هم ۱۰ دقیقه به صورت بدو بدو. انگار که مسابقه باشد. آن هم دزدکی. ساعت ۴ شده بود و داشتند میبستند بازدید را. آقای دربان به من و مادرم گفت می‌توانید بروید توی محوطه دور بزنید. ما هم دیدیم در کاخ باز است رفتیم تو به آقای آنجا گفتیم نگهبان گفت بدون بلیط می‌توانید بروید. آقای آنجا هم گفت بروید زود بیایید. ما هم دوییدم از این اتاق به آن اتاق. مامان می‌گفت چه شانسی هم داری. تو سه بار گذشته که آمدم اینجا اتاق تاج گذاری بسته بود. الان باز است. بله در معدود مواقعی من هم خوش شانس هستم. یک جای دیگری هم که دلم می‌خواهد بروم بازار بزرگ تهران است. نمی‌دانم چرا دلم می‌خواهد. اهل خرید اصلاً نیستم. چند باری هم رفته‌ام. اما بازم دلم ‌می‌خواهد. حس زندگی دارد.
دلم خیابان گردی هم می‌خواهد. بدون دغدغه‌ی بنزین. آها یادم رفت این را. دلم جاده‌ی کن می‌خواهد. پارسال بهار با دو تا از دوستان هر روز آن‌جا بودیم. یک بار هندوانه زرد خریدیم و با پیچگوشتی وسط جاده زیر بارون شکستیم و خوردیم. دلم بازم خواست. دلم مهمانی هم خواست. مهمانی‌ای که نخورده مست باشم مثل قدیم‌ها. نه مثل مهمانی‌های مسخره‌ای که دو ماه پیش رفتم و دور هم نشسته بودیم و مست کردیم و هیچ به هیچ. دلم مسافرت شلوغ هم خواست. چند خانواده٬ یا چند دوست. شلوغ باشد خلاصه. هر جا که می‌خواهد باشد حتی همین شهرهای اطراف٬ حتی یه روزه.
حالا که بحث دل‌خواسته‌ها شد دلم می‌خواست کشور به درد بخوری داشتیم که مجبور نبودیم از آن فرار کنیم. حتی فکرش را هم می‌کنم بغض گلویم را می‌فشارد. وقتی مادر و پدرم را می‌بینم که هر وقت حرف رفتن می‌شود اشک توی چشمانشان جمع میشود. مادر من٬ پدر من کو حالا؟ فقط هم آن‌ها نیستند که. اگر روزی قصد رفتن داشته باشم میترسم حتی به یکی از دوستانم بگویم. یکبار که داشتم تلاش میکردم برای رفتن هر بار مرا میدید اشک توی چشمانش جمع میشد. حالا این‌ها نشان می‌دهند٬ آنهایی که توی دلشان می‌ریزند که قربان دلشان بروم و فدایشان شوم چه. 
خلاصه که دلم خیلی چیزها می‌خواهد. وای بر این دل من

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

خش خش های روح

روحیه ام به هم ریخته است. هزار بار گفته ام هزار بار دیگر هم بگویم باز هم کم است. دو دستی چسبیده ام به دنیای مجازی و هیچ کاری نمیکنم. دلیلش مخرب بودن دنیای مجازی نیست، دلیلش خراب بودن من است که از دنیای واقعی پناه آورده ام به اینجا. احساس میکنم لهم کرده اند. هیچی ازم نمانده. در خانه ماندن برایم چیزی مثل افسردگی آورده، شاید هم خود افسردگی باشد نمیدانم. هر کس می پرسد چه میکنی میگویم علافی لبخنی میزند و میگوید خوش به حالت. ولی حاضرم توی گه های دانشگاه دست و پا بزنم ولی اینجور خوش به حالم نشود من آدم تو خانه ماندن نیستم. آدم تنها ماندن نیستم. من باید هر روز صبحم را در یک جای شلوغ شروع کنم تا شب. من حتی بهترین نمره های دانشگاهم را برای درس هایی گرفتم که توی سایت پر سر و صدای بالای 100 نفری با یه هدفون توی گوشم خواندم. 
کوچکترین درد جسمانی یا روحی که توی خانه داشته باشم حتی درد طبیعیه هر ماهه‌ی پریود آقای پدر در می آید و میگوید ورزش نمیکنی. نگرانتم. البته به این مهربانی نمیگوید. پدرم مهربانی بلد نیست. حرف مهربانش هم داد و دعوا دارد. با دعوا میگوید از بیرون آمدی برای خودت هم شربت درست کن خب. با دعوا میگوید که نگرانم است. باید ورزش کنم. گیر دوستانی تنبل تر از خودم افتادم. بهش نمیگویم آن ها پول میدهند میروند باشگاه که باز سرم خراب نشود که این ها برای پول خرج کردن الکی است، خوشتان می آید، برای ورزش نیست. اگر این را بگوید احتمالن غوغا به پا میشود. هر بار که حرف پول را میزند غوغا به پا میکنم. قبل ترها اینطور نبودم. ملاحظه میکردم. میگفتم من اگر کم خرج میکنم برای کمک به آن هاست. به هر حال دو حقوق بازنشسته خودش به اندازه کافی فشار دارد. برای چه با غرهایم بیشتر ناراحتشان کنم. اما از جایی به بعد که دیدم اصلن نمیفهمند و بیشتر به آدم انگ خراجی میزنند دیگر نتوانستم تحمل کنم. مادرم میفهمد. میداند  چقدر صرفه جویی میکنم. دعوایم میکند که خسیس شدی. ولی پدر نمیفهمد. هیچوقت هیچ چیز نمیفهمد. فکر میکند این دخترش بدترین دختر دنیاست. اگر از پول حرف بزند داد میزنم میدانی هیچکس به اندازه ی من صرفه جو نیست؟ میدانی سالی یک مانتو میخرم که فشار نیاید به شما؟ میدانی دو سال است این دو کفشم را که هدیه است میپوشم و دم نمیزنم؟ میدانی حتی رویم نمیشود به شما بگویم به من پول بدهید میخواهم فلان چیز را بخرم؟ میدانی با چندرغازی که در ماه از شما میگیرم کوچکترین کاری که خوشحالم کند نمیتوانم انجام دهم؟ نمیگویم دوستانم هر بار که صحبت میکنیم میگویند تو که بیکاری بیا برویم باشگاه و من به دلایل مسخره میپیچانمشان که نگویم پول ندارم. میگویم حوصله ندارم تنهایی بروم. مادرم میگوید دوستانش میروند باشگاه. مراعات من را نمیکند، میداند امروز از دنده ی چپ بلند شدم و احتمالن دعوا میشود. پدر با حالت کش داری میگوید بابا این ها برای ورزش نمیروند باشگاه. داد میزنم پس باشگاه چیکار میکنن؟ چیکار میشود کرد اصلن؟ میشود کاری کرد غیر از ورزش؟ خیلی جلوی خودم را گرفتم نگفتم انقد کس نگو. ولی نتوانستم هم نگویم انقد حرف بیخود نزن. تعجب کردم چطور با مشت تهدیدم نکرد به خاطر این طرز حرف زدنم. تا حالا مرا نزده. چرا یک بار که 18 سالم بود و فهمیده بود دوست پسر دارم یکی سیلی حواله ی صورتم کرد. دستش خیلی سنگین بود. دانشجو که بود قهرمان وزنه برداری بین دانشگاهی شده بود. هیکل داشت برای خودش، الان از من هم ریزه میزه تر است. گف همینجا تو محوطه دخترها می آیند پیاده روی هر روز. لحنش جوری بود که حالت تمسخر داشت، یا شایدم حالت دیگری که اسمش تمسخر نیست. به من نگاه نمیکند موقع حرف زدن، رویش را 180 درجه بر میگرداند سمت مادرم. جوری میگوید "این" تنبل است که دلم میخواهد خرخره اش را بجوم. گفت دختری ست که بیشتر از یک سال است هر روز با مادرش می آید پیاده روی. خیلی نجیب و سر به زیر یک ساعت پیاده روی میکند و بعد می روند. نجیب را میشنوم دادم تا سر حنجره ام می آید. صدایی هم از آن آمد بیرون که سریع مهارش کردم. وقتی اینجور به طعنه میگوید نجیب دلم میخواهد داد بزنم اصلن من جنده. بس است دیگر انقد نجابت دختری که تو خیابان می بینی را توی سر من نکوب. تو چه می دانی اون دختر به چند نفر تا حالا داده است.
حال و روزم به هم ریخته است. میدانم از خانه نشینی ست. هر جا میخواهم بروم باید جواب پس بدهم. حوصله جواب پس دادن را ندارم. پس از هر چند جا یکی اش را میروم. آن هم با نگاه های چپ چپ پدر. چرا این ها نمیفهمند من با این سنم نباید خانه بنشینم. نباید پای این لپ تاپ شب را روز و و روز را شب کنم.
چرا نمیفهمند خسته ام، چرا سر به سرم می گذراند تا بعدش بهم بگویند اخلاقت گه است. با این اخلاقت تعجبی ندارد دیگر دوستی نداشته باشی. چرا نمیفهمند اینطور حرف زدنشان محبت نیست، هر چقدر هم نیتتان محبت باشد.

پی.اس: در حالت عادی خیلی از حرف هایی که الان نوشتم را نمینوشتم. چیزهایی است که آدم بیاد بریزد توی خودش آبروی خودش را نبرد. اما گاهی نمیشود. گاهی همه چیز غیر ممکن میشود

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

این چه دردیست

سردردم دیگر همیشگی شده است. از تخت بیرون می‌آیم چه کاری بکنم چه نکنم درد میگیرد. پایم را از خانه که بیرون بگذارم دیگر واویلا. باعث بداخلاقیم شده. حوصله ندارم، حوصله حرف زدن جر و بحث کردن، حتی خندیدن. بله میخندم هم سردرد میگیرم. این از همه بدتر است. آدم باید بخندد که شاد شود نه اینکه بخندد بعد مجبور باشد ساعت ها دردی بیخود را تحمل کند. بدی اش هم این است که عادت به قرص خوردن ندارم. مگر معده ی آدم چقدر توانایی دارد که این همه مسکن را تحمل کند. همینجوری که سردرد نداشته باشم ماهی سه روز پشت هم باید هر 8 ساعت دو قرص از حلقم فرو بدهم. دیگر مسکن های سردرد هم اضافه شود همین یکی دو روز دیگر باید بروم معده را در بیاورم به جایش یه کیسه پلاستیکی بگذارم. جرات دکتر رفتن هم ندارم. بپرسد چه وقت هایی سردرد میگیری نمیدانم چه بگویم چون یهو میبینم درد دارد. نمیدانم کی و چطور شد که اینطور شد. بپرسد کجایش درد میکند نمیتوانم تشخیص بدهم. این است که مجبورم تحملش کنم. تا ببینیم خودش از رو میرود یا نه.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

شانس عنصر اول جدول مندلیف

نمیدانم بدشانسی هایم از کجا و کی شروع شد. شاید هم موروثی باشد و از برادرم یا حتی مادرم به ارث رسیده باشد و شاید هم خانوادگی باشد. اصلن بدشانسی اکتسابیست یا ژنی؟ به هر حال از هجده سالگیش را خودم به خاطر دارم. از دانشگاه رفتنم و از اولین واحدم شروع شد. از همان روزی که استاد ریاضی یک تصمیم گرفت 74 درصد دانشجویانش را پاس نکند. احتمالن از همانجا شروع شد. اصولن همیشه همه چیز از دانشگاه شروع میشود گمان کنم. یا شاید از ترم بعدش از آن روزی که همان استاد ریاضی یک برای بار دوم تصمیم گرفت همه ی دانشجویان کامپیوتری که یک بار افتاده بودند را دوباره بیندازد تا پایه ی ریاضیشان قوی شود. یا آن روزی که رئیس دانشکده اطلاعاتی به من داد و بر اساس آنها تصمیم مهلکی گرفتم و بعدن فهمیدم رئیس دانشکده که کمترین وظیفه اش دانستن قوانین دانشگاه است، هیچگونه اطلاعاتی راجع به آن ها ندارد و به خاطر او دقیقن یک سال به درسم اضافه شد. به هر حال به خاطر ندارم. اما میدانم هر جا که اندکی عنصر شانس دخیل بوده شانس من بدجور کم آورده است. نه فکر نکنید همه چیز را میخواهم به شانس ربط دهم، خیلی جاها خودم کم کاری کردم، اما جاهایی که حتی پر کاری کردم بد شانسی آورده ام. یعنی میخواهم بگویم خوش شانسی نمیخواهم، فقط لطفا بدشانسی نیاوردم دیگر. فرض کنیم تمام مسائل درسی ام از کم کاری خودم باشه و بدشانسی نبوده باشد. قبول. در مورد لپ تاپم چه میگویید. برای هزار نفر تعریف کردم، شما چند نفری که اینجا را می خوانید هم رویش. لپ تاپم را سه سال است که دارم. سال گذشته فنش سر و صدا راه انداخت و معلوم بود که حسابی خاک گرفته است. من هم با این که می توانستم خودم سرویسش کنم تصمیم گرفتم بدمش دست یک "متخصص" تا یک وقت خدای نکرده خرابش نکنم. متخصص عزیز 50 تومن فقط برای سرویس گرفت و لپ تاپ را تحویلم داد. یک ماه بعد، تصویر نداشتم، کاشف به عمل آمد متخصصی که فن را سرویس کرده بود فلت* ال سی دی را خراب کرده بود. کسی را پیدا کردم برایم تعمیرش کند، درست شد. یک ماه هم تضمین داد که انصافا خوب کار میکرد و مشکلی نداشت. چند وقت پیش دوباره تصویر رفت. آدرس تعمیرکار مورد اعتمادی را گرفتم و لپ تاپ را به او سپردم، بعد از ده روز تحویل گرفتم و تست کردم و آوردمش. وقتی زدم به شارژ دیدم شارژر را نمیشناسد و همزمان یک بوی سوختگی سیم هم اتاق را پر کرد. فردایش دوباره رفتم پیش تعمیرکار و برایش تعریف کردم چه شده. دوباره گرفت و ده روز بعد تحویل داد، تستش کردم کار میکرد. آوردم خانه و کار نمیکرد. دوباره دقیقن همان مشکل شارژر. این بار همراه بو، دودی هم ازش برمیخاست. الان هم افتاده یک گوشه ای و برای خودش گریه میکند و من هم نگاهش نمیکنم. دیگر قبول کنید که این دیگر بدشانسی من بوده که تعمیرکاری که خیلی ها ازش راضی هستند سر لپ تاپ من همچین بلایی آورد. حتی الان هم که از لپ تاپ نوی مادرم استفاده میکنم میبینم که رم ریدرش خراب است و نمیتوانم عکس های دوربینم را به سیستم منتقل کنم. بد شانسی های دیگری هم داشتم و دارم. همینطور پشت هم می آید. کوچک و بزرگ. حوصله ی تعریف کردنشان را ندارم. اما به من لقب بدشانس ترین داده اند. اگر بدانم ریشه ی این بدشانسی ها چیست، حتمن می خشکانمش.

*فلت: کابل اتصال ال سی دی لپ تاپ به مادر بورد یا یک همچین چیزی

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

تکه‌های به هم ریخته‌ی پازل

می‌گوید همیشه که از غم و غصه نباید بنویسی، همیشه که از فلان جا که زندگیم را گرفت نباید بنویسی، از خوشحالی‌هایت بنویس. راست می‌گوید خب، همیشه خودم هم همین فکرها را می‌کنم اما وقتی خوشحالم حرفم نمی‌آید، یعنی می‌آید ولی در جای عمومی نمی‌توانم حرف بزنم،‌ نمی‌توانم بیایم اینجا بگویم از فلان چیز خوشحالم چون می‌دانم بعدها که سراغش می‌آیم می‌گویم این مزخرفات چه بود که نوشتم و بعد هم کل وبلاگ را می‌بندم و می‌روم پی یک وبلاگ دیگر با یک اسم دیگر و محتوای غمناک یکسان. حداقل وقتی غم‌ها را می‌نویسم یک تخلیه‌ی روحی‌ای می‌شوم که به آن بسته شدن بعدها حداقل مقداری می‌ارزد. نمی‌دانم بقیه هم مثل من هستند که از نوشته‌های گذشته‌شان عنشان بگیرد یا نه. اما من که هستم و حتی‌الامکان سعی می‌کنم سراغ آرشیو وبلاگم نروم.
الان هم به توصیه‌اش آمده‌ام که از خوشحالی‌هایم بنویسم. شاید از اینکه بالاخره به کسی اعتماد کردم اما هنوز نمی‌دانیم چه می‌شود. اما واقعیت این است که از این هم دلم نمی‌خواهد بنویسم. خوشحالی دیگری هم در ذهنم نیست هر چه هست بدبختی است. اینکه هنوز فارغ‌التحصیل نشدم فکرم را آزار می‌دهد. هیچوقت نمی‌خواستم این‌جا از درسم بگویم که هیچ نشانی از گه کاری‌هایم باقی نماند اما انقدر فکرم را فشار می‌دهد که نمی‌توانم دیگر ننویسم. بیکاری و علافی این روزهایم هم از طرف دیگر صدایم را در آورده. همه می‌گویند خوش به حالت علافی. آدم بهشان چه بگوید؟ بگوید اصلن هم خوش به حال ندارد و اعصابم را به هم ریخته؟ آنوقت میگویند خوشی زده زیر دلت و هزار تا بد و بیراه که می‌خواهم حداقل اینجا مودب باشم. مادرم از آن‌ور می‌گوید دنبال کار نگرد به درست صدمه می‌زند. کدام درس؟ حداقل صبر کن رتبه‌های کنکور بیاید ببین اصلن قبول می‌شوم یا نه بعد بگو صدمه می‌زند. گفتم قبولی یاد این افتادم که اگر تهران یا شریف قبول شوم یه شیشه ویس.کی باید برایش بخرم. من را چه به این شرط‌ ها! البته یه جورایی ته دلم احساس می‌کنم قبول نمی‌شوم نباید اصلن فکرش را بکنم. حتی جدیدن دلم هم نمی‌خواهد قبول شوم. شاید بروم شهرستان بهتر باشد. هم برای خودم هم خانواده. البته این‌ها شاید نتوانند دوری من را تاب بیاورند، چون دختر و پسرشان به اندازه‌ی کافی دور هستند و هر جا صحبت رفتن من می‌شود مادرم می‌گوید این را می‌خواهیم نگه داریم برای خودمان برای همین اصلن سومی آوردیم ولی مگر می‌شود؟ من هم دلم چیزهایی می‌خواهد خب که ولی نمی‌خواهد. یعنی خودم هم گه گیجه گرفتم با این خواسته‌های ضد و نقیضم. این آقای سازمان سنجش مادر به خطا هم که چهار تا تست می‌خواهد تصحیح کند پنج ماه کشش می‌دهد. اصلن ولش کنید چقدر هوا گرم شده.

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

اشتراک ژن و خون

نزدیک عید است و دوباره یک مناسبت سنتی دیگر که تازگی‌ها حداقل در دنیای مجازی بد گفتن از آن و مزخرف خواندن آن به یک ارزش تبدیل شده. نمی‌دانم کی به اینجا رسیدیم که عمه‌ها و خاله‌ها غیر قابل تحمل شده‌اند و هر کس که بیشتر از خانواده و فامیلش بد بگوید کول‌تر به نظر می‌رسد و آدم حسابی‌تر. اگر این کول بودن و آدم حسابی بودن است، من نمیخواهمش. من شب یلدا را دوست دارم، عید را دوست دارم، مهمانی‌های خانوادگی را، پیک نیک‌های پنجاه نفره را، همه‌ی این‌ها را دوست دارم. تمام سال منتظرم دوباره عید شود و دوباره همه‌ی فامیل همه‌ی پانزده روز آن را (با حساب یک روز قبل و یک روز بعد) در خانه‌های شمالیمان در کنار هم باشیم. همان آدم‌ها امروز خانه‌ی یکی و فردا خانه‌ی دیگری. نه به خاطر عیدی که دیگر سنمان از عیدی گرفتن گذشته. به خاطر خود آدم‌ها به خاطر خنده‌هایمان، حرف‌هایمان، خوشی‌هایمان. بهترین روزهای سال من از کودکی همین روزهای عید بود و هنوز هم هست. من را هم مانند بقیه از صبح تا شب خانه‌ی این و آن می‌بردند. رکورد 11 عید دیدنی در روز را هم دارم. از این سر شهر تهران به اون سر شهر رفتن. مودب و ساکت نشستن برای منی که شیطنت در خونم بود هم سخت بود. اما برای من فامیل به اندازه خانواده‌ام عزیز است و هر کس که نمی‌تواند خانواده‌اش را تحمل کند، مشکل دارد نه خانواده‌اش. نفرت از کسانی که هر چند کم اما به هر حال قطره‌ای از خونتان را با او اشتراک دارد نه تنها ارزش نیست، بی‌ارزشی‌ست. و واقعیت این است که من به هیچ‌وجه دوستی با همچین کسانی را ادامه نخواهم داد.

۱۳۹۰ بهمن ۳۰, یکشنبه

ایران، کشوری که "تمام" زندگی‌ام را از من گرفت

گفتن از کسانی که رفته‌اند هیچوقت تمام نخواهد شد، هر چه بگویم بازهم مطلب برای گفتن زیاد است و هر روز هم به آدم‌هایی که می‌شناسم که میخواهند بروند یا دارند میروند اضافه میشود. اما تمام نمی‌شود لامصب بسکه این کشور آرزوهایمان را کشت، دوستی‌هایمان را خانواده‌هایمان را کشت. زندگی‌مان را از بین برد. هر کس را دور و برم میبینم که در یک گوشه از زندگیش توانایی رفتن را می‌بیند، زندگی رو هوایی دارد مثل من. لامصب در کوچکترین زوایای زندگی آدم، حتی مثلن در خرید یک کتابخانه‌ی کوچک برای اتاقت یا حتی خریدن یا نخریدن یک پالتو یا لباس هم اثر می‌گذارد این بلاتکلیفی چه برسد به تصمیمات بزرگتر. حتی وقتی که نمیدانی چه میخواهی بکنی زندگی عاطفیت، حتی اگر نداشته باشی، به چالش کشیده می‌شود. وقتی با کسی آشنا می‌شوی و در گوشه‌ای از دلت جایی باز می‌کند و فکر میکنی که این آدم شاید همان "او"یی باشد که تا کنون دنبالش می‌گشتی، می‌بینی که این "او" هم قصد دارد چند ماه دیگر، یکسال دیگر یا در بهترین حالت سه سال دیگر (این سه سال محاسبه شده و ارزش علمی دارد.) هر طور شده از این کشور برود و همه‌ی آرزوهایت سوار هواپیما می‌شوند و قبل از او پر می‌کشد. اگر هم "او" تصمیم بر رفتن نداشته باشد، بیشتر که فکر می‌کنی می‌بینی خودت قصدش را داری و مطمئنن باز هم با وجودِ وجود داشتن "او" باز هم فرار را بر قرار ترجیح می‌دهی و حاضر نیستی به خاطر یک نفر دیگر -هر چقدر هم که احساس کنی دوستش داری- این شرایط نا به سامانت را در این خراب شده تحمل کنی و بیخیال هر چه عشق و عاشقیست چند صباح مانده در وطن عزیز را در تنهایی به سر می‌بری که نکند خدای نکرده به خودت یا کسی آسیبی برسانی. واقعیت این است که فکر کردن به این‌ها بیشتر از هرچیز آزارم می‌دهد. این که آینده‌ای مه گرفته در جلوی خود می‌بینیم که ممکن است در پس آن دره‌ای باشد یا کوهی یا منظره‌ای زیبا یا هر چه دیگر و پذیرش همراه کردن کسی با خود بسیار جرات می‌خواهد و اعتماد به نفس و ریسک پذیری بسیار بالا. وقتی نمی‌توانی حتی یک سال دیگر خود را تا حد خوبی پیش‌بینی کنی و برایش تصمیم بگیری دردناک است. وقتی نمی‌توانی با خیال راحت، بدون نگرانی از آینده عاشقی کنی کشنده است. و البته مطمئنا این کوچکترین جزئی از نابود شدن زندگی‌ها توسط ایران آبادمان است.

۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

برزخ

دلتنگی برای یک نفر کلا وضعیت کشنده‌ای است. عین خوره به جان روحت می‌افتد و تو هیچ کار نمی‌توانی بکنی. دل است دیگر نه به حرف عقلت گوش میدهد و نه به حرف دوستانت که وضعیت را برای آنها بازگو می‌کنی، تنها درمانش هم این است که آن کس که دلتنگشی از ناکجاآباد ناگهان به سراغت آید و بگوید برگشتم و مقداری هم کلمات محبت آمیز چاشنی‌اش کند مانند اینکه من هم دلم برای تو تنگ شده بود یا حرف‌هایی از این دست.

وضعیت بدتر دلتنگی این است که اصلا ندانی دلتنگ چه‌کسی هستی. اینجاست که دیگر همه‌ی محاسبات به هم می‌ریزد و دل و عقل و روحت حسابی به قهقرا می‌روند. دیگر نه درمانی درکار است و نه چیز دیگری، هیچ حرفی نمی‌تواند ذره‌ای حالت را بهتر کند، حتی گفتنش به دیگران هم دیگر فایده‌ای ندارد. اگر به آن‌ها می‌گفتی دلم برای فلانی تنگ است می‌گفتند می‌آید، یا خواهش می‌کنم خودت را درگیرش نکن دیگر، ارزشش را نداشت، یا با کس دیگری است، راحت است به راحتی‌اش خوشحال باش. اما این بار چه می‌خواهند بگویند؟ چه کسی می‌آید یا نمی‌آید؟

به این مرحله از دلتنگی رسیده‌ام، به هم ریخته‌ام نمی‌دانم برای که و چرا. باز حداقل قبلا می‌دانستم اما دیگر نمی‌دانم. به آنجا رسیدم که حتی به کسانی که دلتنگ کسی هستند هم حسودی می‌کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

کانادا، کشوری که بخش‌های زیادی از زندگی‌ام را از من گرفت

از او خوشم می‌آمد. نمی‌توانم بگویم عاشقش بودم یا دوستش داشتم. اوایل فقط در راهروهای کم رفت و آمد طبقه‌ی اول جایی که آزمایشگاه ما بود و آزمایشگاه آن‌ها می‌دیدمش. آن روزها که شاید یک سال و چند ماه پیش بود هیچ حسی به او نداشتم. حتی اسمش را نمی‌دانستم که یکبار دیدم وارد آزمایشگاه ما شد و با یکی از کسانی که داخل آزمایشگاه بود شروع کرد صمیمانه حرف زدن. فهمیدم آشنا هستند. هنوز داخل آزمایشگاه بود که فیسبوکم را آوردم و در لیستِ دوستانِ دختر به دنبال قیافه‌ی آشنایش گشتم و اسمش را یاد گرفتم. کم کم این دیدارهای ناآشنا به علاقه‌ای از طرف من تبدیل شد و او هم هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد تا به دختری که از روبه‌رویش می‌آید نگاهی بی‌اندازد. اما حتی فکر نمی‌کنم اندک جذابیتی هم احساس کرده باشد. چند ماه بعد چند تا از دوستانم دانشجوی فوق شدند و سال پایینی او. این باعث شد بیشتر در آزمایشگاهشان رفت و آمد داشته باشم و بیشتر بشناسیم یکدیگر را (و بهتر بگویم، بیشتر بشناسم او را). پسری بسیار صمیمی و شوخ طبع بود. با اینکه فقط چند روز بود سلامی بینمان رد و بدل می‌شد، بارها دیدم چنان صمیمانه برخورد می‌کرد که هر که نمی‌شناختتش می‌گفت حتما از تو خوشش می‌آید و یا سال‌هاست که می‌شناسدت. راستش را بخواهید اولین کسی بود که اینطور به او علاقه‌مند می‌شدم. تا آن موقع طوری بود که چند نفری از من خوششان می‌آمد و اگر زرنگ نبودند چیزی می‌گفتند و جواب رد می‌شنیدند و اگر از آن بلدهایش بودند سعی می‌کردند دلم را به دست بی‌آورند و موفق می‌شدند. اما این مورد، تنها کسی بود که بدون اینکه حتی او بداند دلم را به دست آورده بود. رفتارهای صمیمانه‌اش در روزهای اول، گمراهم کرد. فکر می‌کردم شاید او هم این کشش را احساس کرده به همین دلیل به دنبال کسب اطلاعات راجع به او رفتم. به یکی از دوستان مشترکمان (که بعدا به مشترک بودنش پی برده بودم) سپردم که خبری از روابط شخصی‌اش بهم بدهد و خبر این بود که دوست‌دختری دارد به قدمت دو سال و بسیار هم یکدیگر را دوست دارند. با اینکه یک جای دلم می‌گفت مگر می‌شود پسری با شرایط او تنها باشد، انگار پارچ یخی را رویم ریخته‌اند. نمی‌دانستم با گر گرفتن‌هایم وقتی می‌بینمش یا حتی حرفی بینمان پیش می‌آید و لرزش تنم چه کنم. اما چاره‌ای نبود. هم کسی را داشت و هم قرار بود ایران را برای گرفتن پی اچ دی ترک کند. دوستانم دعوایم می‌کردند. می‌دانستم که راست می‌گویند. دل بستن به او کار درستی نبود اما دل کندن هم آسان نبود. کم‌کم بدون اینکه با دوستانم احساساتم را به اشتراک بگذارم از حرف زدنش دلم غنج می‌رفت و وقتی در فیسبوک مرا به لیست دوستانش اضافه کرد به تنهایی خوشحالیم را جشن گرفتم و تا کمی موفق شدم از او دل بکنم. یکسال می‌گذرد او هم مانند خیلی از عزیزانم در کانادا تحصیلش را ادامه می‌دهد و من زل زده‌ام به کامنتی که زیر عکس فیسبوکم گذاشته و دلم غنج می رود وقتی می‌بینم عکسم چنان تحسینش را برانگیخته که بعد از ماه‌ها و شاید برای اولین بار نظری پای آن اضافه کرده...

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دو بال رها

سه یا چهار سال پیش بود، همه چی بین ما خوب بود غیر یک چیز. من دوستان پسر زیادی داشتم و او نمی‌توانست این را درک کند. می‌گفت هیچ پسری نمی‌تواند بدون منظور با کسی باشد. من او را دوست داشتم. انقدر زیاد که حاضر بودم به خاطر داشتنش از همه‌ی زندگیم دست بکشم، حتی دوستانم. اگر الان باشد می‌گویم این احمقانه‌ترین ایده در دوست داشتن است. کسی که دیگری را دوست دارد باید با همه‌ی اخلاقیاتش، دوستانش و اطرافش دوست داشته باشد. اگر دوستان من را نمی‌پسندی مشکل توست نه من. آن هم در حالتی که حتی عکس آن‌ها را هم ندیدی چه برسد به اینکه ببینی چطور آدم‌هایی هستند. بگذریم. من حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. در آن زمان شبکه‌ی اجتماعی‌ای رواج داشت به نام یاهو 360. او، مرا مجبور کرد که دوستان پسرم را از لیست دوستانم حذف کنم، با آن‌ها حرف نزنم و اجازه‌ی برقراری هرگونه ارتباط با من را به آن‌ها ندهم. من هم حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. قبول کردم و با همه‌ی آدم‌های دور و برم قطع رابطه کردم. چند ماه گذشت و رابطه‌ی ما به پایان رسید، آن زمان نمی‌فهمیدم چه نعمتی نصیبم شده و نمی‌دانستم که اگر او این کار را نمی‌کرد، حتما مدتی بعد من با او اتمام حجت می‌کردم. من آدمی نبودم که تن به این درخواست‌های نامعقول و این رفتارهای تحقیرآمیز بدهم و حتما بعد از مدتی آن روز سگم بالا می‌آمد و وای به حال او. به هر حال شانس آورد. الان تقریبا سه سال از این ماجرا می‌گذرد، او که همیشه احساس خودبرتربینی نسبت به من داشت و کاملا این احساسش غلط و بی‌دلیل بود، از یکی از دانشگاه‌های پرت کانادا ادمیشن گرفته و از ایران رفت، البته چند ساعتی است که پرواز کرده و هنوز فکر نمی‌کنم پایش خاک کانادا را حس کرده باشد. در این سه سال هیچ کدام از فامیل‌های مشترک راجع به او با من، جلوی من یا هر جا که ممکن باشد به گوش من برسد حرف نمی‌زدند به همین خاطر نمی‌دانستم چه دیدی نسبت به من یا او دارند. سه شنبه قرار بر این شد که در یک رستوران جمع شویم و مثلا با او وداع گوییم، من که نرفتم، نه می‌خواستم و نه دلیلی برای رفتن داشتم. می‌خواهم برود صد سال سیاه برنگردد. اما کسانی که رفتند برای اولین بار توی این سال‌ها شروع کردند به بد گفتن از او. مثل اینکه دوستمان حسابی خدمت مهمانانش رسیده و رفتار درخوری از خود نشان داده است. دوست دختری را با خود به آن جمع آورده که همه ازش ناراضی بودند، دوست دختری که او را مجبور کرده تمام آدم‌های جنس مونث را – حتی فامیل – از فیسبوکش حذف کند و تمام مدت به خاطر برخوردش با جنس ماده او را مورد اذیت قرار دهد، دعوا راه بیندازد و تمام بلاهایی که او سر من آورد، سرش بیاورد. راستش اینجا بود که به عدالت خدا ایمان آوردم که در میان تمام مشکلاتی که ممکن است یک دختر برای دوست پسرش ایجاد کند، همان یکی را انتخاب کرده که او سر من آورد. کسانی که آنجا بودند، برایم لحظه به لحظه‌ی آن شب نشینی را تعریف کردند و جمله به جمله بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که چقدر خوشحالم که دیگر با هم نیستیم. چقدر در شان من نبود دوست بودن با این آدم و چقدر دیر این را فهمیدم، بعد از سه سال پر زجر و دلتنگی. الان با اینکه فقط یک روز است که دستش برایم رو شده و به مزخرف بودن اخلاقش، بی‌ادبی و سطح پایین بودن رفتارهایش پی بردم (شاید در این سه سال راجع به اخلاق‌هایش خیالپردازی می‌کردم و هیچوقت این واقعیت‌ها را از او ندیدم) از اینکه این همه مدت دوستش داشتم و حتی همین چند وقت پیش از او نوشتم، پنجمین سال رابطه‌ی خراب شده‌مان را تنهایی جشن گرفتم متاسفم و احساس خجالت می‌کنم. نمی‌دانم شاید یک روز این از او نوشتن‌ها را بسوزانم. یک آتش در حیاط نداشته‌مان درست کنم و همه‌ی عکس‌ها، نوشته‌ها، هدایا و خاطراتمان را در آن خاکستر کنم.
احساس می‌کنم در قفسم را باز کرده‌اند و بالاخره اجازه‌ی پرواز دارم. حسی که مدت‌ها بود تجربه‌اش نکرده بودم.