۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

برزخ

دلتنگی برای یک نفر کلا وضعیت کشنده‌ای است. عین خوره به جان روحت می‌افتد و تو هیچ کار نمی‌توانی بکنی. دل است دیگر نه به حرف عقلت گوش میدهد و نه به حرف دوستانت که وضعیت را برای آنها بازگو می‌کنی، تنها درمانش هم این است که آن کس که دلتنگشی از ناکجاآباد ناگهان به سراغت آید و بگوید برگشتم و مقداری هم کلمات محبت آمیز چاشنی‌اش کند مانند اینکه من هم دلم برای تو تنگ شده بود یا حرف‌هایی از این دست.

وضعیت بدتر دلتنگی این است که اصلا ندانی دلتنگ چه‌کسی هستی. اینجاست که دیگر همه‌ی محاسبات به هم می‌ریزد و دل و عقل و روحت حسابی به قهقرا می‌روند. دیگر نه درمانی درکار است و نه چیز دیگری، هیچ حرفی نمی‌تواند ذره‌ای حالت را بهتر کند، حتی گفتنش به دیگران هم دیگر فایده‌ای ندارد. اگر به آن‌ها می‌گفتی دلم برای فلانی تنگ است می‌گفتند می‌آید، یا خواهش می‌کنم خودت را درگیرش نکن دیگر، ارزشش را نداشت، یا با کس دیگری است، راحت است به راحتی‌اش خوشحال باش. اما این بار چه می‌خواهند بگویند؟ چه کسی می‌آید یا نمی‌آید؟

به این مرحله از دلتنگی رسیده‌ام، به هم ریخته‌ام نمی‌دانم برای که و چرا. باز حداقل قبلا می‌دانستم اما دیگر نمی‌دانم. به آنجا رسیدم که حتی به کسانی که دلتنگ کسی هستند هم حسودی می‌کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

کانادا، کشوری که بخش‌های زیادی از زندگی‌ام را از من گرفت

از او خوشم می‌آمد. نمی‌توانم بگویم عاشقش بودم یا دوستش داشتم. اوایل فقط در راهروهای کم رفت و آمد طبقه‌ی اول جایی که آزمایشگاه ما بود و آزمایشگاه آن‌ها می‌دیدمش. آن روزها که شاید یک سال و چند ماه پیش بود هیچ حسی به او نداشتم. حتی اسمش را نمی‌دانستم که یکبار دیدم وارد آزمایشگاه ما شد و با یکی از کسانی که داخل آزمایشگاه بود شروع کرد صمیمانه حرف زدن. فهمیدم آشنا هستند. هنوز داخل آزمایشگاه بود که فیسبوکم را آوردم و در لیستِ دوستانِ دختر به دنبال قیافه‌ی آشنایش گشتم و اسمش را یاد گرفتم. کم کم این دیدارهای ناآشنا به علاقه‌ای از طرف من تبدیل شد و او هم هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد تا به دختری که از روبه‌رویش می‌آید نگاهی بی‌اندازد. اما حتی فکر نمی‌کنم اندک جذابیتی هم احساس کرده باشد. چند ماه بعد چند تا از دوستانم دانشجوی فوق شدند و سال پایینی او. این باعث شد بیشتر در آزمایشگاهشان رفت و آمد داشته باشم و بیشتر بشناسیم یکدیگر را (و بهتر بگویم، بیشتر بشناسم او را). پسری بسیار صمیمی و شوخ طبع بود. با اینکه فقط چند روز بود سلامی بینمان رد و بدل می‌شد، بارها دیدم چنان صمیمانه برخورد می‌کرد که هر که نمی‌شناختتش می‌گفت حتما از تو خوشش می‌آید و یا سال‌هاست که می‌شناسدت. راستش را بخواهید اولین کسی بود که اینطور به او علاقه‌مند می‌شدم. تا آن موقع طوری بود که چند نفری از من خوششان می‌آمد و اگر زرنگ نبودند چیزی می‌گفتند و جواب رد می‌شنیدند و اگر از آن بلدهایش بودند سعی می‌کردند دلم را به دست بی‌آورند و موفق می‌شدند. اما این مورد، تنها کسی بود که بدون اینکه حتی او بداند دلم را به دست آورده بود. رفتارهای صمیمانه‌اش در روزهای اول، گمراهم کرد. فکر می‌کردم شاید او هم این کشش را احساس کرده به همین دلیل به دنبال کسب اطلاعات راجع به او رفتم. به یکی از دوستان مشترکمان (که بعدا به مشترک بودنش پی برده بودم) سپردم که خبری از روابط شخصی‌اش بهم بدهد و خبر این بود که دوست‌دختری دارد به قدمت دو سال و بسیار هم یکدیگر را دوست دارند. با اینکه یک جای دلم می‌گفت مگر می‌شود پسری با شرایط او تنها باشد، انگار پارچ یخی را رویم ریخته‌اند. نمی‌دانستم با گر گرفتن‌هایم وقتی می‌بینمش یا حتی حرفی بینمان پیش می‌آید و لرزش تنم چه کنم. اما چاره‌ای نبود. هم کسی را داشت و هم قرار بود ایران را برای گرفتن پی اچ دی ترک کند. دوستانم دعوایم می‌کردند. می‌دانستم که راست می‌گویند. دل بستن به او کار درستی نبود اما دل کندن هم آسان نبود. کم‌کم بدون اینکه با دوستانم احساساتم را به اشتراک بگذارم از حرف زدنش دلم غنج می‌رفت و وقتی در فیسبوک مرا به لیست دوستانش اضافه کرد به تنهایی خوشحالیم را جشن گرفتم و تا کمی موفق شدم از او دل بکنم. یکسال می‌گذرد او هم مانند خیلی از عزیزانم در کانادا تحصیلش را ادامه می‌دهد و من زل زده‌ام به کامنتی که زیر عکس فیسبوکم گذاشته و دلم غنج می رود وقتی می‌بینم عکسم چنان تحسینش را برانگیخته که بعد از ماه‌ها و شاید برای اولین بار نظری پای آن اضافه کرده...

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دو بال رها

سه یا چهار سال پیش بود، همه چی بین ما خوب بود غیر یک چیز. من دوستان پسر زیادی داشتم و او نمی‌توانست این را درک کند. می‌گفت هیچ پسری نمی‌تواند بدون منظور با کسی باشد. من او را دوست داشتم. انقدر زیاد که حاضر بودم به خاطر داشتنش از همه‌ی زندگیم دست بکشم، حتی دوستانم. اگر الان باشد می‌گویم این احمقانه‌ترین ایده در دوست داشتن است. کسی که دیگری را دوست دارد باید با همه‌ی اخلاقیاتش، دوستانش و اطرافش دوست داشته باشد. اگر دوستان من را نمی‌پسندی مشکل توست نه من. آن هم در حالتی که حتی عکس آن‌ها را هم ندیدی چه برسد به اینکه ببینی چطور آدم‌هایی هستند. بگذریم. من حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. در آن زمان شبکه‌ی اجتماعی‌ای رواج داشت به نام یاهو 360. او، مرا مجبور کرد که دوستان پسرم را از لیست دوستانم حذف کنم، با آن‌ها حرف نزنم و اجازه‌ی برقراری هرگونه ارتباط با من را به آن‌ها ندهم. من هم حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. قبول کردم و با همه‌ی آدم‌های دور و برم قطع رابطه کردم. چند ماه گذشت و رابطه‌ی ما به پایان رسید، آن زمان نمی‌فهمیدم چه نعمتی نصیبم شده و نمی‌دانستم که اگر او این کار را نمی‌کرد، حتما مدتی بعد من با او اتمام حجت می‌کردم. من آدمی نبودم که تن به این درخواست‌های نامعقول و این رفتارهای تحقیرآمیز بدهم و حتما بعد از مدتی آن روز سگم بالا می‌آمد و وای به حال او. به هر حال شانس آورد. الان تقریبا سه سال از این ماجرا می‌گذرد، او که همیشه احساس خودبرتربینی نسبت به من داشت و کاملا این احساسش غلط و بی‌دلیل بود، از یکی از دانشگاه‌های پرت کانادا ادمیشن گرفته و از ایران رفت، البته چند ساعتی است که پرواز کرده و هنوز فکر نمی‌کنم پایش خاک کانادا را حس کرده باشد. در این سه سال هیچ کدام از فامیل‌های مشترک راجع به او با من، جلوی من یا هر جا که ممکن باشد به گوش من برسد حرف نمی‌زدند به همین خاطر نمی‌دانستم چه دیدی نسبت به من یا او دارند. سه شنبه قرار بر این شد که در یک رستوران جمع شویم و مثلا با او وداع گوییم، من که نرفتم، نه می‌خواستم و نه دلیلی برای رفتن داشتم. می‌خواهم برود صد سال سیاه برنگردد. اما کسانی که رفتند برای اولین بار توی این سال‌ها شروع کردند به بد گفتن از او. مثل اینکه دوستمان حسابی خدمت مهمانانش رسیده و رفتار درخوری از خود نشان داده است. دوست دختری را با خود به آن جمع آورده که همه ازش ناراضی بودند، دوست دختری که او را مجبور کرده تمام آدم‌های جنس مونث را – حتی فامیل – از فیسبوکش حذف کند و تمام مدت به خاطر برخوردش با جنس ماده او را مورد اذیت قرار دهد، دعوا راه بیندازد و تمام بلاهایی که او سر من آورد، سرش بیاورد. راستش اینجا بود که به عدالت خدا ایمان آوردم که در میان تمام مشکلاتی که ممکن است یک دختر برای دوست پسرش ایجاد کند، همان یکی را انتخاب کرده که او سر من آورد. کسانی که آنجا بودند، برایم لحظه به لحظه‌ی آن شب نشینی را تعریف کردند و جمله به جمله بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که چقدر خوشحالم که دیگر با هم نیستیم. چقدر در شان من نبود دوست بودن با این آدم و چقدر دیر این را فهمیدم، بعد از سه سال پر زجر و دلتنگی. الان با اینکه فقط یک روز است که دستش برایم رو شده و به مزخرف بودن اخلاقش، بی‌ادبی و سطح پایین بودن رفتارهایش پی بردم (شاید در این سه سال راجع به اخلاق‌هایش خیالپردازی می‌کردم و هیچوقت این واقعیت‌ها را از او ندیدم) از اینکه این همه مدت دوستش داشتم و حتی همین چند وقت پیش از او نوشتم، پنجمین سال رابطه‌ی خراب شده‌مان را تنهایی جشن گرفتم متاسفم و احساس خجالت می‌کنم. نمی‌دانم شاید یک روز این از او نوشتن‌ها را بسوزانم. یک آتش در حیاط نداشته‌مان درست کنم و همه‌ی عکس‌ها، نوشته‌ها، هدایا و خاطراتمان را در آن خاکستر کنم.
احساس می‌کنم در قفسم را باز کرده‌اند و بالاخره اجازه‌ی پرواز دارم. حسی که مدت‌ها بود تجربه‌اش نکرده بودم.