دلتنگی برای یک نفر کلا وضعیت کشندهای است. عین خوره به جان روحت میافتد و تو هیچ کار نمیتوانی بکنی. دل است دیگر نه به حرف عقلت گوش میدهد و نه به حرف دوستانت که وضعیت را برای آنها بازگو میکنی، تنها درمانش هم این است که آن کس که دلتنگشی از ناکجاآباد ناگهان به سراغت آید و بگوید برگشتم و مقداری هم کلمات محبت آمیز چاشنیاش کند مانند اینکه من هم دلم برای تو تنگ شده بود یا حرفهایی از این دست.
وضعیت بدتر دلتنگی این است که اصلا ندانی دلتنگ چهکسی هستی. اینجاست که دیگر همهی محاسبات به هم میریزد و دل و عقل و روحت حسابی به قهقرا میروند. دیگر نه درمانی درکار است و نه چیز دیگری، هیچ حرفی نمیتواند ذرهای حالت را بهتر کند، حتی گفتنش به دیگران هم دیگر فایدهای ندارد. اگر به آنها میگفتی دلم برای فلانی تنگ است میگفتند میآید، یا خواهش میکنم خودت را درگیرش نکن دیگر، ارزشش را نداشت، یا با کس دیگری است، راحت است به راحتیاش خوشحال باش. اما این بار چه میخواهند بگویند؟ چه کسی میآید یا نمیآید؟
به این مرحله از دلتنگی رسیدهام، به هم ریختهام نمیدانم برای که و چرا. باز حداقل قبلا میدانستم اما دیگر نمیدانم. به آنجا رسیدم که حتی به کسانی که دلتنگ کسی هستند هم حسودی میکنم.
وضعیت بدتر دلتنگی این است که اصلا ندانی دلتنگ چهکسی هستی. اینجاست که دیگر همهی محاسبات به هم میریزد و دل و عقل و روحت حسابی به قهقرا میروند. دیگر نه درمانی درکار است و نه چیز دیگری، هیچ حرفی نمیتواند ذرهای حالت را بهتر کند، حتی گفتنش به دیگران هم دیگر فایدهای ندارد. اگر به آنها میگفتی دلم برای فلانی تنگ است میگفتند میآید، یا خواهش میکنم خودت را درگیرش نکن دیگر، ارزشش را نداشت، یا با کس دیگری است، راحت است به راحتیاش خوشحال باش. اما این بار چه میخواهند بگویند؟ چه کسی میآید یا نمیآید؟
به این مرحله از دلتنگی رسیدهام، به هم ریختهام نمیدانم برای که و چرا. باز حداقل قبلا میدانستم اما دیگر نمیدانم. به آنجا رسیدم که حتی به کسانی که دلتنگ کسی هستند هم حسودی میکنم.