ما فک و فامیل نسبتا پرجمعیتی داریم، یعنی اینطور که سوت بزنی حداقل 50 نفر جمع میشوند. همه هم فامیلای پدرم هستند و بله ما با فامیل پدری رفت و آمد بیشتری داریم تا مادری برعکس خیلی از شماها و حتی من نمیتوانم بگویم عمهام را بیشتر دوست دارم یا خالهام را. این فامیل شلوغ همه دخترعمه و پسردایی و پسرخاله و اینها هستند که ما بچههای آنها میشویم. قضیه از آنجا شروع میشود که در سالهای قدیم پدرِ پدربزرگ من خانهای داشته از این خانه قدیمیها، که یک خانه پشتی دارد و یک خانه جلویی و با ایوانهای بسیار زیبا و در و پنجرهی مشبک و البته دو جین (با اغراق) بچه که میشوند پدر بزرگ من و خواهرانش و تک برادرش. خواهرها که ازدواج میکنن در خانهی برادر بزرگتر (پدربزرگ من) میمانند و برادر کوچکتر هم همان اطراف خانهای تهیه میکند. بچهها به دنیا میآیند، هر کدام دو جین بچه (تقریبا بدون اغراق). بچهها با هم بزرگ میشوند، هر کدام برای کاری، یکی درس یکی کار یکی سربازی، یکی الکی به تهران کوچ میکنند و بالاخره دختردایی پسرعمه دخترخاله هستند و با هم همچنان رفت و آمد دارند و همش در خانههای مجردی همدیگر پلاس هستند و مسافرت میروند و خیلی کارها که الان به بچههایشان اجازه نمیدهند. بعد اینها هر کدام ازدواج میکنند و همچنان در دورههای هر هفته، هفتهای دو روز، هفتهای هفت روز همدیگر را میبینند. در سالهای بین 55 تا 58 همگی با هم تصمیم میگیرند بچهدار شوند و هرکدام به فراخور حال خویش یک یا دو بچه وارد این دنیای کذایی میکنند، سالها میگذرد و در دههی 60 که تب بچهدار شدن مملکت ما را فرا میگیرد بین سالهای 65 تا 68 دوباره هر کدام باز هم به فراخور فیلان، بچهدار میشوند که من هم جزو اینها هستم. همچنان هفتهای یک بار، ماهی یکبار دورهها برقرار هستند و ما بچهها هم باهم بزرگ میشویم و انگار نه انگار که بچههای دیگر "نوه عمههای بابا"ی ما هستند یا یه همچین چیزی. بعله الان 25 سال از زندگی ما نسل سومیها میگذرد. دهه پنجاهیها همه دو نفره و سه نفره شدهاند و دهه شصتیها مانند همهی دهه شصتیهای دیگر معلومالحال. من مناسبتهای خانوادگی را دوست دارم. چون دور هم جمع میشویم میخندیم و خوش میگذرد. اما این تقریبن سه سال اخیر که من با یکی از این نسل سومیها دوست بودم و تقریبن سه سال پیش به هم زدیم دیگر جمعمان آنی که بود نشد. نمیدیدیم همدیگر را و اگر هم میدیدیم همه طی تلاشهای مذبوحانه لودگی میکردند که یخ جمع باز شود اما نمیشد که نمیشد. اما دیشب، با اینکه فکر میکردم از همیشه بدتر باشد، دوبار آن احساس خوب همیشگی، آن خوش گذشتنها، آن گرمی رفتارها را احساس کردم و دیدم که چقدر دلم تنگ شده بود برای این جمع و چقدر دلم میخواهد دوباره امروز و فردا و فرداها ببینمشان، بگوییم و بخندیم، به دور از همهی مشکلات و همهی گذشتهمان. چقدر یکدل و یکرنگیم...
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه
شاید با یک لیوان چای داغ
از زندگی خستهام. ناامید؟ نه تصور نمیکنم ناامید باشم. میدانم که بالاخره زندگی پیش میرود. بد و بدترش آنچنان دیگر مهم نیست. این که زندگی را دوست ندارم باعث میشود انتخابم بین خوب و بد نباشد که ناامید شوم از خوب نبودنش. اما مدتی است خستهام. چه دوست داشته باشم چه نه باید زندگی کنم. موافق خودکشی هم نیستم. به نظرم نشان دهندهی ضعف است. بنابراین ترجیح میدهم این زندگی اجباری را جوری سپری کنم که کمتر ناراحت باشم. اما در حال حاضر اوضاع اصلا به آنچه که باید شبیه نیست. به کسانی که نباید فکر میکنم. نزدیک سه سال از آن رابطهی کذایی گذشته و من هنوز بهش فکر میکنم. از وقتی شنیدم که او هم از ایران دارد میرود و بهانهای دارد که به وسیلهی آن به من فخر بفروشد مثل همیشه خودش را برتر بداند فکرم به شدت مشغولش شده، بدون اینکه بخواهم و حالا باید به خاطر این رقابت پنهانی احمقانه و افکار مُشَعشَعَم مهمانیای که چند ماه است منتظرش بودم، شب یلدا، را نروم، چون او آنجاست و من اصلا حوصلهی صحبتهای این و آن راجع به رفتنش و آرزوهای خوبی که باید برای موفقیتش بکنم را ندارم. از طرفی دیگر، از وقتی که فهمیدم آن دیگر، به اصطلاح خودش و دیگران، دوست، دارد برای تعطیلات به ایران باز میگردد فکرم مشغولش شده که با من تماس میگیرد یا نه و اگر که میگیرد چه باید بکنم و چطور باید تحقیرش کنم - و البته من و بقیه میدانیم که من آدمش نیستم و تهدیدهای بسیار از آدمهای مختلف شنیدم که اگر تحویلش بگیرم بلاهایی آنچنانی سرم میآورند. و اگر تماس نمیگیرد چقدر ناراحت خواهم شد از این نمک نشناسیاش که چند ماهی است خوب آن را نشان داده. از فکر کردن به آدمهایی که دیگر در زندگیم نقشی ندارند و نمیخواهم داشته باشند خسته شدم و میخواهم آنها را از افکارم و خاطراتم دور کنم اما امان از این خاطرات که مانند آواری درست زمانی که نمیخواهی، خراب میشوند بر سرت و دفنت میکنند و نمیتوانی خود را از شرشان خلاص کنی. البته میدانم این اوضاعِ از دید خودم اسفناک به دلیل خانه نشینی بیش از حد و اثرات درس خواندن است - که شرایط را برای هرگونه فرار از درس آماده میکند و باعث میشود به هر چیزی فکر کنی غیر از آن که باید. نتیجهی یک سری از این افکار چند روز پیش این شده بود که تصمیماتی برای زندگی و بعد از کنکورم گرفتم. تصمیمات بلند مدت که شامل قبول شدن در یکی از سه دانشگاه اول کشور، متوسط مدت مثل کلاس زبان و باشگاه، و کوتاه مدت هم مانند سفر و اینجور چیزهاست. راستش را بخواهید ذوق آنها را به مدت یکی دو روز داشتم و احساس میکردم زندگی قرار است بهتر شود. اما دیگر آن اثرات رفته و من احتیاج دارم که دوپینگ کنم. ولی فعلن دو ماه با همین اوضاع را در پیش رو دارم و با اینکه به نظر میآید مدت زیادی نیست، اما وقتی احساس خستگی کنی یک عمر طول میکشد. شاید نیاز به یک لیوان چای داغ و یک بالکن رو به شهر داشته باشم تا شاید افکارم قفس من را باز کنند و بگذارند که آزادی خود را جشن بگیرم.
۱۳۹۰ آذر ۱۶, چهارشنبه
سال پنجم
رفتنت پایان قصه نبود
وقتی هنوز
چشمهای پنهان شدهات
از قاب عکس
هر شانزدهم آذر
اولین روز بودنت
برای من را،
مرور میکند.
و من
لبخندم
به تمام روزهای رفته را
از تو پنهان میکنم...
این روزها زیاد از تو گفتم و نوشتم، خاطراتمان را زیاد شخم زدم و همینطور عکسهایت/عکسهایمان. واقعیت این است که دیگر آرزو نمیکنم که کاش ادامه داشت. فقط لبخندی میزدم به روزهای گذشته، که چقدر خوب بود و چقدر خوشحال بودیم و چقدر به رابطهمان حسودی میشد. و تمام شد، مانند همهی روزهای خوب و بد دیگر. این که این روزها بیشتر به یادت هستم مطمئنا دلیل خودش را دارد. وگرنه بعد از این همه مدت چرا یکهو اطرافیانم را کچل کردم انقدر که از تو گفتم. دلیلش واضح است. پنج سال پیش در چنین روزی (بله، 16 آذر 85) همه چیز بین ما شروع شد.در یک چت شبانه. ساعت 3 بامداد بعد از اینکه کلی بهت فشار آوردم و خودم را به کوچه علی چپ زدم که منظورت را نمیفهمم و واضح بگو، گفتی. گفتی که مرا دوست داری و زندگی را بدون من نمیخواهی. اولین صبح با هم بودنمان را آغاز کردیم، دوستیمان ساده نبود. این را هر دو میدانستیم ولی میخواستیمش و با همهی مشکلاتش کنار آمدیم. امروز سالگرد آن روز است، اولین روز بودنت. برای این روز جشنها گرفتیم. با هم، با دیگران، و حتی آن مهمانیای برایمان ترتیب داده شد. 5 سال پیش در این روز خوشحال بودیم و امروز... تو را نمیدانم اما من به آن اندازه خوشحال نیستم. این قصه برای من تمام نشده است و به این فکر میکنم که آیا تو هر 16 آذر به یاد من میافتی؟
۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه
اندکی تغییر، اندکی دخترانه
دلم میخواهد کمی اعتراف کنم. بدن انسان به قبول یک سری از
واقعیتها نیاز دارد. واقعیتهایی که از قبول آنها طفره میرویم اما بالاخره باید
با آنها کنار بیاییم، شاید اعتراف به آنها بتواند کمک خوبی به قبول کردنشان بکند.
یکی از اعترافاتی که میخواهم بکنم این است که من یک دخترم. شاید این حرفم برای
شما مسخره باشد و بگویید این که بدیهی است. اما برای من نیست. رفتارهایی آنچنان
دخترانه ندارم و البته باید بگویم که همیشه از این موضوع خوشحال بودم و نمیدانم
چرا. شاید چون در جامعهی ما (از بقیهی جوامع اطلاعات درستی ندارم) گفته میشود پسرها
قویترند، شوخ طبعترند، آزادترند و من هم دلم میخواست رفتاری مانند آنها داشته
باشم. شوخ طبع نیستم، آزاد هم در ایران تقریبا امکان ناپذیر است. اما قوی، فکر میکنم
هستم و برایم از همه چی مهمتر بود اما میتوان هم دختر بود و هم قوی بود. در اثر
همنشینی زیاد من با پسرها (بالاخره در رشتهی فنی همه میدانند که چه جو مردانهای
حاکم است، حتی با توجه به فرمهای فارغ التحصیلیمان که جلوی اسم همه نوشته آقا و
گزینهی خانم وجود ندارد، همه مرد میشویم.) رفتار بسیار پسرانهای پیدا کردم. مدل
نشستن، ایستادن، حرف زدن، ارتباط برقرار کردن و حتی تا چند وقت پیش لباس پوشیدن. همیشه
دخترها را به خاطر خاله زنک بازیشان، عشق زیاد به خریدشان، تفریحات منحصر به
فردشان سرزنش میکردم. اما مدتی است که احساس میکنم اشتباه میکردم. البته هنوز
هم به خرید علاقهای ندارم، خستهام میکند اما هم دلم میخواهد با دوستانم بنشینم
و از مردم، روابطشان، اخلاقهای خوب و بدشان و ... صحبت کنم و بگویم و حتی به آنها
بخندم. چقدر جلوی خودم را گرفتم که در کار کسی فضولی نکنم (به صورت ناخودآگاه) و
بسیار کول باشم و اجازه بدهم هر چقدر خودشان میخواهند توضیح دهند نه هر چقدر که
من میخواهم بدانم. سال گذشته دوستی بود که خیلی با او صمیمی شدم. از خانوادهاش،
از رابطهاش با آنها، از دوستانش و لحظه به لحظهی زندگیش برایم تعریف میکرد، اما
بعد از سه ماه چت هر روزه و هر شبه هنوز نمیدانستم که او دوست دختر دارد یا نه، با
اینکه سوال خیلی عادیای بود و میتوانستم همان روزهای اول ازش بپرسم، آن را موکول
کردم به هروقت که خودش دلش خواست، در حالیکه خیلی دلم میخواست این موضوع را بدانم.
در این سال گذشته، فرصتی با دوستی پیدا کردم تا این نیازهای دخترانهام بدون اینکه
بدانم و احساس کنم برآورده شد. دوست عزیزم که فرصت داشتیم هر روز با هم کلاسهایمان را نرویم و حرف بزنیم. از همه کس و
همه جا. البته واقعیت اینکه با وجود اینکه حرفهای زیادی راجع به آدمای زیادی با
هم زدیم، - بخواهید باور کنید یا نکنید - هیچکس
را قضاوت نکردیم و نظرمان راجع به هیچکس عوض نشد. رازهایمان را باهم گفتیم و احساس
راحتی کردیم. در یکی از قسمتهای سریال فرندز، ریچل به راس گفت: "دخترها همه
چیز را به هم میگویند" و من این را برای اولین بار در این یک سال تجربه
کردم. شاید به خاطر اشتراکات زیاد اخلاقی با این دوستم بود یا هر چه که بود، با او
احساس راحتی میکردم و از قضاوت شدن نمیترسیدم و همه چیز را میگفتم. متاسفانه به
دلایلی که مدتی است، تقریبا، در خانه حبس شدهام، و این دوستم هم دیگر کیلومترها
با من فاصله دارد، امکاناتم برای ادامهی این شرایط از دست دادهام. اما دیگر باور
کردهام که دخترم و بدون قضاوت دیگران به رفتارهای دخترانهام ادامه خواهم داد، هر
طور که شده.
۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه
سیاه اما سفید مثل برف
ده دقیقه است که زل زدهام به عکست. عکسی از نیمرخ که کلاهی لبهدار چشمانت را پوشانده و لبهایت به وضوح در آن جلب توجه میکنند، یا شاید هم توجه من را فقط، من عاشق آنها بودم و از زل زدن بهشان سیر نمیشدم و چشمانت که با کلاهت پوشاندیشان، چشمانی همیشه خمار که عشقت را به من ثابت کردند (نمیخواهم باور کنم که دروغ بود و مطمئنم که نبود) و غرق در لذت عاشق بودن میشدم با دیدنشان. ناراحت نیستم از اینکه در عکس دیده نمیشوند، حداقل خیالم راحت است که با دیدن این عکس کسی عاشق چشمانی که روزگاری من صاحب آنها بودم نخواهد شد.
سه شب متوالیست که خوابت را میبینم. خواب دستهای گرمت که پناه دستهای همیشه قندیل بستهی من بود، خواب آغوش آرام و مطمئنت که در بدترین شرایط روحی آن زمانم آرامش را بهم باز میگرداند. خواب قهقهههایم را و شیطنتهایم را که از وقتی نیستی کسی صدای آنها را نشنیده و ندیده. خواب اعترافهایی که با قلقلک دادنم وسط خیابان ازم میگرفتی.
همین چند روز پیش بود که از تو نوشتم. نوشتم که نمیدانم هنوز هم عاشقت هستم یا نه. نوشتم که به زودی میفهمم و فهمیدم. فکر میکردم باید دوباره ببینمت تا باورم شود که دیگر عاشقت نیستم. اما خوابت را دیدم. خواب؟ نه. خواب نبود واقعیت بود. هیچ خوابی نمیتواند انقدر واقعی باشد. انقدر احساس داشته باشد. انقدر حرف داشته باشد. نمیخواستم به این جواب برسم. انتظارش را نداشتم اما فهمیدم، میدانم و مطمئنم که هنوز هم عاشقت هستم. نه به خاطر یک خواب که واقعیت بود. به خاطر یادگارهایی که هنوز از تو در اتاقم دارم. به خاطر "مستر اند میسیز نوبادی" به خاطر انگشتری که چند سال است از دستم در نیاوردم. به خاطر اینکه وقتی اسم تو را میآورم، مادرم چیزی در صدایم حس میکند که نمیتواند نفرتش از تو را پنهان کند.
پس تحریر: دو هفته بعد از نوشتن این مطلب سر از یک مغازهی پرده فروشی در شهر شما درآوردم. فروشندههای آن دو برادر بودند که به طرز شگفتآوری چشمان و بینیای مانند تو داشتند. همان خط محل اتصال بینی به پیشانی تو که در همهی تصورات من از تو اول از همه نقش میبندد. همان خط نادری که کسی را جز تو ندیده بودم داشته باشد. داخل مغازه حالم بد شد از این ناباوری و مادرم را مجبور کردم به هر راهی که ممکن است نام خانوادگی فروشنده را بپرسد. مطمئن بودم از اقوام شماست. اما نبود. دیگر کلاهم هم در آن مغازه بیفتد برای برداشتنش باز نمیگردم. (اتفاقن آن روز کلاه هم سرم بود)
سه شب متوالیست که خوابت را میبینم. خواب دستهای گرمت که پناه دستهای همیشه قندیل بستهی من بود، خواب آغوش آرام و مطمئنت که در بدترین شرایط روحی آن زمانم آرامش را بهم باز میگرداند. خواب قهقهههایم را و شیطنتهایم را که از وقتی نیستی کسی صدای آنها را نشنیده و ندیده. خواب اعترافهایی که با قلقلک دادنم وسط خیابان ازم میگرفتی.
همین چند روز پیش بود که از تو نوشتم. نوشتم که نمیدانم هنوز هم عاشقت هستم یا نه. نوشتم که به زودی میفهمم و فهمیدم. فکر میکردم باید دوباره ببینمت تا باورم شود که دیگر عاشقت نیستم. اما خوابت را دیدم. خواب؟ نه. خواب نبود واقعیت بود. هیچ خوابی نمیتواند انقدر واقعی باشد. انقدر احساس داشته باشد. انقدر حرف داشته باشد. نمیخواستم به این جواب برسم. انتظارش را نداشتم اما فهمیدم، میدانم و مطمئنم که هنوز هم عاشقت هستم. نه به خاطر یک خواب که واقعیت بود. به خاطر یادگارهایی که هنوز از تو در اتاقم دارم. به خاطر "مستر اند میسیز نوبادی" به خاطر انگشتری که چند سال است از دستم در نیاوردم. به خاطر اینکه وقتی اسم تو را میآورم، مادرم چیزی در صدایم حس میکند که نمیتواند نفرتش از تو را پنهان کند.
پس تحریر: دو هفته بعد از نوشتن این مطلب سر از یک مغازهی پرده فروشی در شهر شما درآوردم. فروشندههای آن دو برادر بودند که به طرز شگفتآوری چشمان و بینیای مانند تو داشتند. همان خط محل اتصال بینی به پیشانی تو که در همهی تصورات من از تو اول از همه نقش میبندد. همان خط نادری که کسی را جز تو ندیده بودم داشته باشد. داخل مغازه حالم بد شد از این ناباوری و مادرم را مجبور کردم به هر راهی که ممکن است نام خانوادگی فروشنده را بپرسد. مطمئن بودم از اقوام شماست. اما نبود. دیگر کلاهم هم در آن مغازه بیفتد برای برداشتنش باز نمیگردم. (اتفاقن آن روز کلاه هم سرم بود)
۱۳۹۰ آبان ۱۷, سهشنبه
خاطره یک روز برفی
یک روز برفی بود.. نه، شاید هم بارانی.. راستش را بخواهی هیچ روزی نبود. تیتر یک دروغ محض بیش نیست. روزهای بارانی گذشته و روز اول برفی سال 90 یعنی امروز، خیلی به خودم فشار آوردم یک خاطره از روزهای بارانی یا برفی باهم بودنمان به یاد بیاورم. مطمئنم که بوده به هر حال 3 زمستان را با هم به پایان رساندیم اما هر چه به حافظهام فشار میآورم هیچ خاطرهای یادم نمیآید. هیچ روزی که با هم زیر باران قدم برداشته باشم و خیس شده باشیم و خیس شدن یا نشست برف روی موهای همدیگر خندیده باشیم. احساس میکنم خاطراتت دارند کمرنگ میشوند. شاید خودت هم. به هر حال دو سال و نیم تلاش برای فراموش کردنت باید یک تاثیراتی بگذارد که ظاهراً بالاخره دارد کار خودش را میکند. تو دو سال و نیم گذشته (+یک ماه و 17 روز اضافه) به هر چه و هر کس که نگاه میکردم یاد تو میافتادم. اما الان چند وقتی میشود که یادت نکردهام. به خاطراتت که فکر میکنم بعضی تصاویر محو شدهاند. حتی شماره تلفنت را هم یادم نمیآید. هنوز دوستت دارم؟ نمیدانم. دیگر نمیدانم. اگر مدتی قبل میپرسیدی میگفتم یقینن اما الان با این شواهدی که از فراموشی میبینم، نمیدانم. راستش فکر کنم برای جواب گرفتن باید ببینمت. میدانم که خیلی زود این اتفاق میافتد و جوابم را میگیرم. یک هفته یا شاید دو هفته دیگر. اما مسئله این نیست. اعتراف اینکه دیگر دوستت ندارم برایم سخت است. همیشه افتخار میکردم به عاشق بودنم. به اینکه بعد از گذشت مدت زیادی از جداییمان هنوز یک کلمه هم از تو بد نگفتهام و نگذاشتم کسی جلوی من این کار را بکند. از تو چه پنهان که حتی با یک نفر هم سر این مسئله دعوایم شد و الان به همان مقدار که ما با هم دوست نیستیم با او نیز دوست نیستم. اینکه هنوز دوستت داشته باشم مرا از یک احساس پوچی نجات میدهد. احساس میکنم حداقل دلم به یک نفر بند است و آویزان و سرگردان نمانده. اما فکر کنم دیگر باید قبول کنم. مسئله همهی اینها هم نیست. مسئله این است که با وجود فراموشی آیا بخشیدمت؟ هر وقت این دو کلمه، فراموشی و بخشش، را کنار هم میشنوم یاد جملهی معروف "میبخشمت، اما فراموش نمیکنم" میافتم که نمیدانم کدام خری آن را گفته و تو آن را شنیدی و من را با آن بیچاره کردی. بعد از هر دعوا که عموماً مقصر تو بودی و با مهارت خاصی همه چی را علیه من به کار میبردی و من میشدم مقصر و جانی بالفطره این را به من میگفتی و به تمام سلولهای بدنم لرزه میانداختی. نه به این خاطر که ناراحت شده باشم از اینکه فراموش نمیکنی. برای اینکه با پررویی تمام کوتاه آمادن من برای جلوگیری از ادامهی ماجرا را به حساب مقصر بودنم میگذاشتی. چه دورانی بود. الان که به آن روزها فکر میکنم نمیفهمم چرا انقدر با تو ملایم بودم. چرا انقدر به تو، کسی که نمیفهمید، بها میدادم. بیشتر که فکر میکنم میبینم که نه. نبخشیدمت. به خاطر تمام این روزهای بیتو بودن، به خاطر تمام اعتمادی که ازم سلب شد. به خاطر اینکه دیگر تمایلی به بودن با کسی ندارم و از طرفی از تنهایی خسته شدم.
۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه
خوب بودن را کنار بگذار
تعریف آدمها از خوب بودن متفاوت است. من هم تعریف خاص خودم را دارم که میتوانم اینجا در دو صفحه ورق آ4 پشت و رو توضیح بدهم اما نه من علاقهای به تایپ کردن این همه مطلب دارم و نه شما انگیزهای برای خواندن آن پس از تعریف خوب بودن میگذریم. معمولن آدمها -بر طبق معیارهای خودشان- علاقه دارند که خوب باشند و تظاهر به خوب بودن میکنند. اما نه به این معنا که ذات بدی دارند، بدجنسی میکنند ولی ظاهر امر چیز دیگریست. با یک مثال سعی میکنم منظورم را برسانم. یک سری از آدمها (از جمله خود من - یک اعتراف) برای دوستانشان، اطرافیانشان و ... کارهایی را انجام میدهند خیلی هم خوشحال و راضی هستند از اینکه مثبت بودهاند. مرتبا ابراز میکنند که من این کار را نکردم که جبران کنی یا انتظاری ندارم و راست هم میگویند. تا اینجا همه چیز درست و با معیارهای آدم خوب بودن مطابقت دارد. اما کار آنجایی خراب میشود که آن دوست یا آشنا، این لطف را فراموش کند، و نه تنها جبران نکرده بلکه ضربهای هم به این دوست عزیز ما وارد کند. آنجاست که همهی آن انتظار نداشتنها رو میشود. که من برایش فلان کار کردم و چرا اینطور پاسخ داد. همهی آدمها این فکر را میکنند و دلشان هم همین را میگویید. اما ظاهر سازی آنجا میشود که طرف به این جمله که "من که انتظاری ندارم، برای دل خودم کردم" اصرار کند و این حرف را ادامه دهد. من بدون شک مطمئنم که همهی آدمها در پس انتظار نداشتنهایشان، انتظار دارند اما میخواهند که نداشته باشند به همین دلیل آن را پنهان میکنند. خودم هم همینگونه بودم. میگفتم "انتظار ندارم". بله انتظار ندارم کاری معادل کاری که من کردم برای تشکر انجام شود اما انتظار دارم که قدر کاری که کردم دانسته شود و نادیده گرفته نشود. تازگی به این نتیجه رسیدم که چرا پنهان کاری؟ چرا وقتی میخواهم طوری با من رفتار شود، به روی خودم نمیآورم؟ وقتی از کسی ناراحتم خودم را سرزنش میکنم و میگویم من باید آدم خوبی باشم و ناراحتیام را بروز ندهم و ببخشم؟ چرا این حق را به خودم نمیدهم که بگویم به چه دلیل ناراحتم و نگران قضاوت کردن طرف مقابلم و احمقانه دانستن آن نباشم؟
۱۳۹۰ مهر ۱۹, سهشنبه
هذیان شبانه
اعتماد به نفسم را از دست دادهام، دروغ چرا احساس میکنم دیگر هیچ پسری در زندگیام به من علاقهمند نمیشود. همانطور که یه مدت احساس میکردم من دیگه به هیچ پسری اعتماد نمیکنم. تعریف از خود میشود اگر بگویم در چند سال اخیر همیشه یکی بود که دلش میخواست با من باشد اما میگویم، چون آدم همیشه دلش میخواهد از خودش تعریف کند و اگر نمیکند به دلیل کمرویی است. ولی مسئله اینجاست که الان دیگر کسی نیست. منظورم کسی است که به من علاقهمند باشد. شاید به این خاطر است که نود درصد وقتم را در خانه میگذرانم و طبیعتن با موجود زندهای در ارتباط نیستم که بخواهد از من خوشش بیاید یا نیاید. بهتان برنخورد. با آدمهای مجازی زیادی در ارتباطم که تقریبا همهی کسانی که این نوشته را میخوانند از آن دسته هستند، ولی شما را موجود زنده حساب نمیکنم. شما برای من صفر و یکهای دوست داشتنیای هستید که با من همدردی میکنید، بعضن مرا دوست دارید یا از من نفرت دارید که احتمالن اگر نفرت داشته باشید این نوشتههای طولانی من را به هیچ وجه نمیخوانید پس با شما نیستم. و خوب طبیعتا من هم شما را دوست دارم و با شما در این دنیای مجازی همراه میشوم. شاید بعدها یا قبلها بعضی از شما برای من از صفر و یک به یک موجود زنده تبدیل شوید. اما فعلن شما را حساب نمیکنم. به هرحال خانه نشینی من، من را از آدمها دور کرده و وقتی کسی شما را نمیبیند طبعن به شما علاقهمند هم نمیشود. یعنی من حتی نمیتوانم این روزها کسی که از او خوشم میآید را هم ببینم و نمیتوانم کاری کنم که او هم به من علاقهمند شود و آخر داستان کنار هم عاقبت به خیر شویم. پس ظاهرن من باید بیخیال شوم و خیلی سنگین و رنگین سرِ جایم بنشینم و هر کدام به راه خود برویم بدون اینکه آب از آب تکان بخورد. برخی از دوستان صفر و یکی تلاش کردند کمکهایی در این زمینه به من بکنند ولی متسفانه من همچنان خانهنشین هستم و دستم از دنیا کوتاه است. منتظر نتیجه گیری خاصی هم نباشید. اینها همه اثرات ناامیدی و بیخوابیای است که بعد از مدتها به کلهی من زده و مرا مجبور به نوشتن کرده است. پس به ادامهی کارهای خود بپردازید و فقط بدانید که من اعتماد به نفسم را از دست دادهام.
۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه
110011001010
روز اولی که دیده بودمت رو خیلی خوب یادم میاد. روز 2 مهر 84 بود. سر کلاس ادبیات فارسی. جلوی من نشسته بود ته آمفی تئاتر. استاد گفت کی میاد به عنوان نماینده بریم دانشکده ادبیات کتابهاتون رو بیاریم؟ تو دستت رو بالا کردی و من بهت خندیدم. به خاطر موهای فرفریت شاید. شاید هم به نظرم کارت که خرحمالی محسوب میشد برام احمقانه بود. به هر حال بهت خندیدم و تو برگشتی با اون نیش همیشه بازت بهم نگاه کردی. 3 روز بعد از اون رفتیم اردوی آشنایی. اونجا دیگه همه با هم دوس شده بودیم. مافیاهایی که تا صب میشستیم بازی میکردیم و شبهای اولی که همیشه بی دلیل اولین نفر تو رو مینداختیم بیرون. وقتی برگشتیم، اکیپ شده بودیم. به گفتهی سال بالاییها رکورد سریعترین ایجاد اکیپِ مختلط رو شکسته بودیم. تو یه هفته! به جرات میتونم بگم اولین دوستم بودی. اولین پسری که از دانشگاه تو فضاهای مجازی باهاش ارتباط داشتم تو بودی و الحق هم که دوست خوبی بودی 6 سال برام. وقتی یادت میافتم نمیدونم به کدوم یکی از خاطرههامون فک کنم. ولی از همه پررنگتر اون شب بارونی تو هتل نارنجستانه. هممون، هر 8 تامون تو یه اتاق بودیم. رفته بودیم کنار ساحل بازی کنیم که بارون گرفت. از اون بارونایی که تبدیل به سیل میشه. همه دوییدیم تو اتاق، بچهها خوابیدن. من خوابم نمیبرد تو هم باهام بیدار موندی. بارون کم شد گفتم میای بریم بیرون حرف بزنیم؟ گفتی بریم. قرار بود دو تا از بچهها بیدار بمونن در رو برامون باز کنن. رفتیم نشستیم زیر یکی از چترها، شایدم آلاچیق بود.. یادم نیس. بارون دوباره شدید شد. حرف زدیم حرف زدیم. بیشتر از هربار که با هم حرف میزدیم. از همه چی.. وقتی برگشتیم در زدیم. بچهها خوابشون برده بود. هیچکدوممون هم گوشی نداشتیم بهشون زنگ بزنیم. یادته؟ از خنده پشت در نشسته بودیم...
چقدر دلم برات تنگ شده. واسه اینکه همه کارای منو تحلیل کنی. واسه اینکه دعوام کنی به خاطر افسردگیهام. کمکم کنی تو درسام. تو پروژههام... دعوام کنی به خاطر رابطههام و تعجب کنی از اینکه پرند 2 سال و نیمه دوس پسر نداشته، چیزی که نمیدونم چرا برات قابل باور نیس.. دلم تنگ شده واسه اون شب که بعد از اینکه به زور بچهها رو بیدار کردیم و رفتیم تو اتاق خیس و آب کشیده دراز کشیدیم رو زمین و عکسایی که گرفته بودیم رو نگاه میکردیم. رعد و برق میزد... میخندیدیم و همه از صدای خندهمون بیدار شدن و به فحش کشیدنمون و ما همچنان میخندیدیم...
هنوز هم که گاهی با هم چت میکنیم یا حرف میزنیم اون آرامشی رو به دست میارم که اون موقهها باهات حرف میزنم. کاش اینجا بودی، کلی حرف باهات دارم. کلی حرف که به هیچکس نمیتونم بگم غیر از تو... دلم اون شب بارونی رو میخواد...
راستی یادمه یه بار دو سال پیش بود، از دستت ناراحت بودم، خیلی.. بهت گفتم چرت میگی برام مهمی. فک کنم اون روز کلی فحش حوالهت کردم. ولی الان میگم. میدونم، میدونم که دوسم داشتی. میدونم همیشه خوبیم رو میخواستی. میدونم هیچوقت هیچی رو ازم به دل نگرفتی و منم هیچی و دقیقن هیچی رو ازت به دل نگرفتم..
راستی یادمه یه بار دو سال پیش بود، از دستت ناراحت بودم، خیلی.. بهت گفتم چرت میگی برام مهمی. فک کنم اون روز کلی فحش حوالهت کردم. ولی الان میگم. میدونم، میدونم که دوسم داشتی. میدونم همیشه خوبیم رو میخواستی. میدونم هیچوقت هیچی رو ازم به دل نگرفتی و منم هیچی و دقیقن هیچی رو ازت به دل نگرفتم..
۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه
خیلی ممنون انقدر آسون منو داغون کردی
میدونستم چی تو کله ته. از همون روز اول میدونستم اما نخواستم باور کنم. آدم اصولن نمیخواد چیزایی که مطابق با خواستهش نیست رو باور کنه و من هم. بازم بهت اعتماد کردم و سعی کردم که کمکت کنم و هر کار از دستم بربیاد بکنم و موفق هم شدم. آخرش هم همون شد که میدونستم. میدونستم میذاری میری به بدترین شکل ممکن ولی بازم با ناباوری برخورد کردم با قضیه چون از اولش هم باور نداشتم. ناراحت شدم انقدر که از هیچکس ناراحت نشده بودم. به خودت هم گفتم، نگفتم؟ همون روز تو کافه اخرا روز تولدت. گفتم تا حالا هیچکس انقدر منو اذیت نکرد که تو کردی. گریه کردی، آره روز تولدت اشکت رو با سنگدلی تمام درآوردم و اهمیتی به این ندادم که یک پسر چقدر باید غرورش رو زیر پاش بذاره که جلو یه دختر که هیچ رابطهی عاطفیای هم باهاش نداره گریه کنه. البته اولین بارت نبود. تو یه سال بارها این رو دیده بودم اما هیچوقت مسببش من نبودم و این بار من بودم که باعث این بغض و این اشک شدم و برای اولین بار برام مهم نبود. چون من هم بارها غرورم رو زیر پام گذاشتم. بارها کارهایی رو کردم که نباید به حرمت دوستیمون و این بار فشار روم زیاد بود. دیگه تحملش رو نداشتم. داشتم خودم رو خورد میکردم دیگه چیزی ازم نمونده بود و باید این بار به جای تو، به جای کس دیگه خودم رو نجات میدادم. به خاطر همین اینو بهت گفتم که بفهمی چقدر اذیتم کردی. قسم خوردی که نمیخواستی، قسم خوردی که دیگه کمترین کاری که باعث ناراحتیم بشه رو نمیکنی و به خاطر دِینی که بهم داشتی و من هیچوقت قبول نمیکردم که این یک دینه. اما اصرار داشتی و من دیگه مقاوت نکردم. شاید هم حق با تو بود. شاید زیاد از حد برای دوستی مثل تو وقت گذاشته بودم. بیشتر از ارزشت، بیشتر از ظرفیتت و حالا وقتش بود که جبران کنی. بهت اعتماد داشتم ولی بازهم قولت رو شکوندی. این بار جبران ناپذیر اذیتم کردی. همون روز بهت گفتم که ظرفیتم بالاست و خودت میدونی. بهت گفتم که یک نفر باید خیلی پست باشه و خیلی بیش از حد اذیتم کنه تا ازش بِکَنم و تایید کردی. اما آگاهانه کاری کردی که ظرفیتم پر شه. بهت آزاری نمیرسونم. هیچوقت. به خاطر روزهایی که دوستت بودم. به خاطر روزهایی که سر روی شونههام گذاشتی و گریه کردی. به خاطر روزهایی که ... من، برخلاف تو، نمیتونم اون روزها رو هدر بدم. اما این تو بودی که بزرگترین ضرر دنیا رو به خودت زدی، و اون سلب شدن اعتماده.
۱۳۹۰ مهر ۵, سهشنبه
کمی آهستهتر زیبا، کمی آهستهتر رد شو
این رو یادته؟ چه مدت روی فایرفاکسم باز بود تا به زور وادارم کردی تا ببندمش؟ چقدر صبحها حال هر دومون خوب شد با دیدن این؟ راستی میدونستی هنوز لپتاپم انگشتت رو میشناسه؟ میدونستی هنوز یک یوزر به اسم تو روی ویندوزم هست با اینکه حتی یک بارم باهاش لاگ این نکردی؟ راستی اولین روزی که دیدمت کی بود؟ فکر کنم همون روزی بود که با بچهها بردمتون آیس پک گیشا. توی ماشین نشسته بودیم. تو نمیدونستی من کیام، شاید اسمم رو هم نمیدونستی اما من پیشنهاد دادم برسونمتون. اون روز به شوخی، شاید هم کمی در واقعیت جدی بهت گفتم چرا باهاش دوس شدی؟ چطور میتونی تحملش کنی و در حالیکه خودش هم نشسته بود کنارت و میخندید. توام خندیدی اما 4 سال بعد بهم گفتی که اون روز از تعجب همش داشتم فک میکردم که چطور کسی که اولین باره که منو میبینه روش شده راجع به دوستم همچین حرفی بزنه. البته خوب من یکسال بود دوستت رو میشناختم. اون سالها زیاد با هم ارتباط نداشتیم. بعدها یک کلاس ریاضی مهندسی و گهگداری هم مراسمهای لشکنون داخل دانشگاهی. بعد از رفتن دوستت کم کم وارد جمع شدی و بعدش هم به بهترین دوستم تبدیل شدی. بهترین دوست دخترم توی اون خراب شده. گریهها با هم کردیم و بارها با هم خندیدیم. اولین پاساژ گردی به محض تفریحم رو باهم کردیم و اولینهای دیگری رو... هر روز دیدنهامون رو، همهی کارهایی که با هم انجام میدادیم. حتی اپلای کردن با هممون رو نمیتونم فراموش کنم که چقدر خندیدیم و چقدر فحش دادیم و چقدر همدیگه رو برای به پایان نرسوندن کارامون دعوا کردیم... برنامههای لش هر روزه، کافه گودو، کافه اخرا، کافه سارا، گامبرون، پارک آب و آتش، بام تهران، حتی پشت متال که بدون مزاحم اونجا دراز میکشیدیم و حرف میزدیم. شبی که تو رفتی از همهی رفتنهای دیگه بیشتر غصه داشتم. گریه کردم و به هق هق افتادم شاید ندونی. شاید اون روزی که خدافظی کردیم تو تاریکی پارکینگ خونمون اشک توی چشمام رو ندیدی. شاید الانم اشک جمع شده توی چشمام موقع نوشتن اینا رو حس نکنی. دخترم، دلم برات تنگ شده حتی واسه این یه ماه و چند روزی که رفتی...
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
یک دیدگاه از زاویهی منفرجه
کسانی که عاشق میشوند را دیدهاید؟ بسیار بی منطق و کور میشوند. انگار که از دنیا جدا شدهاند و به دنیای جدیدی وارد شدهاند که فقط یک نفر در آنجا با او زندگی میکند. در خیلی موارد هم در اصل با او زندگی نمیکند. یعنی معشوق (اگر واقعن به این عشق بگوییم) میرود پیِ زندگی خودش و در خوشبینانهترین حالت عاشق را هم در کنار بقیهی آدمها در زندگیاش در همان دنیای همه قرار میدهد. و وای به روزی که معشوق هم عاشق باشد و در همان دنیای جدا کنار هم بخواهند زندگی خودشان را و فقط خودشان را بکنند. دیگر خدا را بنده نیستند و فکر میکنند که تافتهی جدا بافته هستند و باید این تافتهشان را توی چشم بقیه فرو کنند. کم کم این جدا از جامعه بودنشان، به خودشان و رابطهشان لطمهی جبران ناپذیری وارد میکند و بالاخره رابطه به پایان میرسد و یکهو انگار یک نفر را از یک سیارهی دیگه پرت کنی وسط آدمهای این زمین که هر کدام برای خودشان دست گرگ را از پشت بستهاند. شاید هم به این شدت نباشد. اما من دلم میخواهد اینجوری توصیفش کنم. کمتر عاشقهایی هستند که به این درد دچار نشوند و آنها همانها هستند که در حالیکه کنار هم هستند، کنار آدمهای دیگری هم زندگی میکنند. یعنی همینجا تو همین دنیای کثیف خودمان همدیگر را دوست دارند که خب خدا خیرشان بدهد. من عاشق بودهام؟ بله! در دنیای دیگری زندگی میکردم؟ بله. به زمین پرت شدم؟ بله شدهام اما این حرفهایی که میزنم فقط به دلیل تجربه و کینهی شخصی نیست. دیدهام. آدمهای زیادی را با این شرایط دیدم که تجربه کردهاند و من فکر میکنم همه روزی به این شرایط دچار میشوند و متسفانه اجتناب ناپذیر است. آیا من دوباره عاشق میشوم؟ بعید میدانم. نه به خاطر اینکه خودم را آدم خاصی بدانم. نه اینکه نخواهم که اینطور شود و به خاطر همین بگویم نه. البته دلم هم نمیخواهد. حداقل از نوع جدا شدن از دنیا را نمیخواهد. بقیهش هم ریسک دارد. شخصی که من را توی رابطه دیده بود میگفت به شدت منطقی هستی و بسیار طرفت را درک میکنی. البته آن رابطهای که او دیده بود هیچ عشقی در کار نبود به خاطر همین هم شاید نتواند نمونهی خوبی باشد. اما واقعیت این است که نمیخواهم تو رابطه بسیار آدم "درک کن"ی باشم. از طرفی هم نمیخوام عاشق دلخستهای باشم که خود را از دنیا جدا میکند و اینها همه به غیر از من به طرف مقابلم هم بستگی دارد، من قسمت خودم را تضمین میکنم اما طرف مقابل را هر چقدر هم بشناسم نمیتوانم. به خاطر همین است که بعید میدانم دوباره عاشق شوم. البته باید بگم دلیل دیگری هم دارد و آن این است که دیگر پیر شدهام. من، پرند با تقریبن ربع قرن تجربه، خودم را پیر میدانم. نه موهایم سفید شده و نه چین و چروکی در صورتم میبینید. پوستم صاف است طوری که حتی یک جوش هم ندارد چه برسد به چروک. پیری در ظاهر نیست، اما به اندازهی یک خانم پیر تجربه دارم. یا خودم تجربه کردم یا اطرافم و از نزدیک دیدم. کسانی که به من برای مشاوره راجع به رابطههای جور و واجورشون مراجعه میکردند از مراجعان یک مشاور خانوادهی تحصیل کرده در حد متوسط بیشتر بود. بازم اغراق کردم ولی پُر بیراه نگفتم. به هر حال من پیر شدم و دیگر امیدی به داشتن یک رابطهی خوب ندارم. اما من نمیخواهم تنها بمیرم بنابراین خودم را با شرایط وفق میدهم و دنبال کسی که کراش آن هیم دارم میروم. اما عاشق نمیشوم.
۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه
یک نتیجهگیری ساده
داشتن برادر خوبه. همیشه دوست داشتم یه برادر کوچیکتر از خودم میداشتم. برادر بزرگتر زورگوئه، البته میدونم کوچیکترش هم هست اما به مراتب اوضاع بهتره. ولی با این حال برادر بزرگتر هم خوبه و من دوسش دارم. حتی اگه یه زنی داشته باشه که از ما خوشش نیاد. از من به عنوان خواهرشوهر و از مادرم به عنوان مادرشوهر و از پدرم به عنوان پدرشوهر. ولی باز هم برادرم رو دوست دارم حتی اگه همیشه از دستش عصبانی باشم. برادر دوست داشتنیه، حتی برادری که تولدت رو یادش رفته و دو ساله که هیچ کادوئی برات نخریده. حتی برادری که قبل از ازدواج بهترین کادوهای زندگیت رو بهت میداد و بعد از ازدواج به تیشرت قناعت میکنه. برادر مهربونه چون بازم اگه از دستش کاری بر بیاد برخلاف خواستهی خانومش برات انجام میده. حتی ممکنه یواشکی برات یه آیپاد کنار گذاشته باشه که وقتی تو رو دید بهت بده. بعله میخواستم به همینجا برسم. من از وقتی که آیپاد هنوز وارد ایران نشده بود داشتمش چون برادرم مهربونه و دوس داره چیزایی که خودش نداشت رو خواهرش داشته باشه. البته این مسئله به زمان قبل از ازدواجش بر میگرده اما هنوزم اگه بتونه همونجوریه و میدونم خوشحال نیست از اینکه نمیتونه الان این کار رو بکنه. الانم برام یه آیپاد دیگه کنار گذاشته چون قبلیه بعد از 6 سال دیگه خراب شده و من میتونم با خیال راحت پولی که برای تهیهی یکی از محصولات اپل کنار گذاشته بودم رو خرج کنم و از این بابت خوشحالم. من برادرم رو دوست دارم نه به خاطر آیپاد به خاطر اینکه با همهی بداخلاقیاش مهربونه و همین مهربونیشه که همیشه کار دستش میده. برادر من بدون شک بهترین برادر دنیاس و پسرش عزیزترین پسر دنیاست و منم هر کاری از دستم براش بر بیاد میکنم. متسفانه نمیتونم چیزی براش بخرم. برادر زادهم رو میگم. چون تا حالا که یک سال و نیم و 6 روزشه هر چی براش خریدیم یک روز بیشتر دووم نیاورده و مامانش در اولین فرصت اون رو سر به نیست کرده. این یک واقعیته و اون رو از روی خواهرشوهر بودن نمیگم. حتی برادرم هم بهمون گفت که دیگه چیزی براش نخریم. چون فقط پول توی سطل آشغال ریختنه. ولی من میگم خوب شاید اون رفتگری که این سطل آشغالها رو جمع میکنه لازم داشته باشه. اما بازم فک میکنم که خب من خودم هم به این پول نیاز دارم. من زیاد آدم به فکر فقیرهایی نیستم. فقط چند بار با خودم فکر کردم که اگه فلان کارم درست شد یه مبلغ قابل توجهی رو (از نظر خودم) به یه خانومی میدم که کلی از این خانوادههای فقیر رو میشناسه و بهشون کمک میکنه. اما فلان کارم هیچوقت درست نشد و مجبور نشدم پولم رو بهشون بدم. از همهی اینها به این نتیجه میرسیم که "برادر خوب است و عمه دوست داشتنی ترین موجود دنیاست چون من عمه هستم".
۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه
خودآزار یک بیمار است.. درمانش کنید
همیشه تو زندگیم از کنار
گذاشته شدن میترسیدم. چه از طرف دوستام، چه خانواده و چه هر کس دیگهای.
البته خانواده همیشه پشت آدم رو محکم نگه میداره و ترس من بیشتر از جانب
دوستام بود. چه دوران مدرسه (که جدیدن دفتر خاطراتی از اون زمانم رو پیدا
کردم و به وضوح در اون این احساس مشاهده میشد) و چه دوران دانشگاه. همیشه
برام مهم بوده که دوستام وقتی که نیستم در مورد من چی میگن و چه فکری
میکنن. آیا واقعن من رو دوس دارن یا فقط تظاهر میکنن. متاسفانه هیچ راهی
هم برای فرار از این احساس پیدا نکردم. الان که 24 سالمه هنوز هم فکر
میکنم که دوستام (با اینکه هر کدوم یک طرف دنیا زندگی میکنن) از نبودن من
در اطرافشون خوشحالن و حتی در یادآوری خاطراتشون هم دلشون نمیخواد که
یادی از من بکنن. به خاطر همین همیشه در زندگیم سعی کردم بهشون بیش از حد
نیاز و شایستگیشون بها بدم و کمکشون کنم، مهربونی کنم و ... ولی هنوز اون
احساس احمقانه در من از بین نرفته. نمیدونم چرا برخلاف خیلی از آدمها
دوستانم از همهی زندگیم برام با ارزشترن و از بچگی هم همینطور بودم. از
همون زمان که تو دبستان پیش مادرم از نامهربونی آدمای دور و برم گله
میکردم و گریه میکردم.
این
احساس یه مدت به جایی رسیده بود که شبها قبل از خواب مرگ خودم رو تصور
میکردم و سعی میکردم ببینم که هر کدوم از آدمای زندگیم چه احساسی توی
مراسم تشییع جنازهی من دارن و وقتی کار به اینجا میرسید که هیچکدوم
نیومدن و دور هم جایی نشستهن و خوش میگذرونن من هم به هق هق میافتادم و
به خاطر مشکل تنفسیای که به دلیل گریهی زیاد معمولن دچارش میشم حالم به
شدت وخیم میشد. (بله! همچین خودآزاری بوده و هستم)
شاید
دوستام میتونستن تو این مدت کمکم کنن، با حرف هاشون و رفتارهاشون
میتونستن بهم این اطمینان رو بدن که دوست خوبی براشون بودم که تا اونجا که
بتونن دوستم خواهند داشت. ولی برای خودم متاسفم که جز تعداد محدود (2-3
نفر) نتونستن یا نخواستن این کار رو بکنن و من باید خودم به تنهایی با این
مشکلم کنار بیام.
تنبل نرو تو سایه، سایه خودش میایه!
"توی آینه خودتو ببین چه زوده زود
توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه...
نذار که تو اوج جوونی غبار غم
بشینه رو دلت یهو پیر و زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه اون تنها نیس
تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد
خودش میگف یه روزی می ذاره میره
خودش میگف یه روز خاطرههات رو میبره از یاد
آخه دل من دل سادهی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس رو دیوار..."
قطار تهران مشهد - بهمن 86
تو کوپه نشسته بودیم و تنها آهنگی که داشتیم برای گوش کردن این بود. یه موبایل بود که آهنگ ازش پخش میشد و یه هندیکم که دست من بود.. فیلم شروع میشه، از پای حسام و بعد علی که تو آینه خودش رو نگاه میکنه و بعدم تو که به جای غصه خوردن میخندی. فیلم قطع میشه و دوباره از اول.. میخندی.. دوباره از اول.. میخندی.. میخندی.. میخندی..
از آرمین ذرت میگیرم و یاد تو میفتم. اینکه قول داده بودم بدون تو نرم آرمین و تو این یه سال نرفتم. یاد آشناییمون میفتم. هفته اول مهر، اردوی آشنایی آبعلی. بازی مافیا و خدایی که همیشه تو بودی تا آخرین روز آشناییمون تو رو خدا میدونستیم خدای رفاقت، خدای درس، خدای هوش، خدای مهربانی و کمک به بقیه. یاد تیشرت سبز پستهایت میفتم که از سال اول داشتی و همیشه میپوشیدیش. یاد مسافرتی میفتم که با یه صابون سفید کننده صورتت رو میشوری و از همیشه سفیدتر میشی و همهی ما از خنده اشک میریزیم. یاد بدمینتونای 6 صبح دانشگاه میفتم و جریمههات به خاطر یک دقیقه دیر رسیدن، اینکه سوژهی کل دانشکده شده بودیم. شده بودیم جزو جاذبههای توریستی دانشکده، یه عده آدم همیشه دور زمین وا میستادن و بازی بدمینتون ما تو زمین والیبال رو نگاه میکردن...
یه ساله ندیدمت و هنوز از رفاقتمون کم نشده، تنها دلخوشیم همینه...
سگ به روحم خندید و ندانست...
حالا که فک میکنم میبینم که باید پاشم. پاشم لباسام رو بپوشم، یه مانتوی بلند، یه روسری که موهام از پشت معلوم نباشه. یه کفش مناسب پیادهروی پام کنم و راه بیفتم برم بام. ولی این بار تنها، چون بام رو یا باید تو باشی یا هیچکس. آهنگای اندی رو هم بریزم رو گوشیم و بذارم تو گوشم تا بتونم جو ماشینت رو بگیرم. بعد راه بیفتم برم بالا، از تراس یه لیوان چای بگیرم و بشینم خیابونای تهران رو یکی یکی نگاه کنم و سعی کنم که بفهمم کدوم خیابونه، هواپیماهایی که از دوردستها یهو ظاهر میشن و اول به سمت شرق میرن و دور میزنن تا بتونن بشینن رو باند رو نگاه کنم.
یادم بیاد که چطوری با هم آشنا شدیم. یادم بیاد که یک ترمِ تمام همهی درسام باهات بود و حتی یکبارم ندیده بودمت ولی تو کل زندگیِ منو میدونستی. یادم بیاد مسافرتایی که رفتیم. اون شبی که زیر بارون خیس شدی و انقدر کار رو سرت ریخته بودیم حتی نمیخواستی بخوابی. یادم بیاد شب بیداریاتو برای کمک به دوستات وقت پروژههاشون. یادم بیاد سادگیت و مهربونیت رو مقابل آدما. کمکهات رو که هر کی هر کاری داشت اول اسم تو به یادش میومد و تو هم نه نمیگفتی حتی به کسایی که میخواستی سر به تنشون نباشه...
دیشب پرواز کردی ولی همین الانش هم دلم برات تنگ شده ...
۱۳۹۰ تیر ۲۳, پنجشنبه
یه وقتایی هست میشینی به رابطههای قبلیت
فکر میکنی، خاطراتشو که خاک گرفته بر میداری و یه دست روشون میکشی و
بازشون میکنی. بعد کلمه به کلمهش رو میخونی. باهاش میخندی، گریه
میکنی، حتی حالت بهم میخوره که چقدر بچه بودین و چقدر حال بهم زن بود
حرفا و کاراتون. تحلیل میکنی کاراتو، کاراشو و با دیدن نتایجش و دیدن
رابطههای دیگران میفهمی که کجاها اشتباه کردی و میتونی مطمئن باشی دیگه
اون کارا رو نمیکنی. ولی بعد که فکر میکنی که چقدر اون مدت خوشحال بودی و
دو سال و اندی بعد از اون رابطه وارد رابطهی جدی نشدی میگی شاید اون
موقع بهتر بود. شاید اون بدون فکر، بدون منطق دوست داشتن و رفتار کردنه
بهتر بود تا الان که سعی میکنی هر کسی که طرفت میاد به صورت منطقی به طرف،
به قضیهی وارد رابطه شدن فکر کنی. وقتی همهچی براساس منطق باشه دیگه
ریسکهایی رو که بر اساس دوست داشتن میکردی نمیکنی و دیگه هیچ هیجانی
برات نمیمونه. به خاطر همین هیچ دلیلی نداری که رابطهی جدیدی شروع کنی به
غیر از یه احساس تنهاییه هرازگاهی که اون رو هم میشه با بیرون رفتن و
فیلم و سریال دیدن یا کارای دیگه رفع کرد. هر دفعه که میخوای به خودت
بقبولونی که دیگه وقتشه وارد یه رابطهی جدی بشی به این فکر میکنی که چرا
این کارو بکنی وقتی که الان بدون مزاحم، هر وقت، هرجا و با هر کی دلت بخواد
میری و میای. چرا این آزادیت رو حروم کسی کنی وقتی داری ازش لذت میبری.
این دیدگاهم رو دوست ندارم. دلم میخواد عوضش کنم. اما متاسفانه نمیتونم. زیادی منطقی فکر میکنم. شاید به خاطر اینه که احساسم زیاد شکست خورده و غمگین و افسرده زانوهاشو بغل کرده و نشسته گوشهی اتاق و منتظره که یکی انقدر جراتش رو داشته باشه که درِ اتاقو باز کنه، بیاد و دستی رو سرش بکشه، دستشو بگیره بلندش کنه بگه پاشو بریم دخترهی دیوونه. پاشو پوسیدی تو این اتاق...
این دیدگاهم رو دوست ندارم. دلم میخواد عوضش کنم. اما متاسفانه نمیتونم. زیادی منطقی فکر میکنم. شاید به خاطر اینه که احساسم زیاد شکست خورده و غمگین و افسرده زانوهاشو بغل کرده و نشسته گوشهی اتاق و منتظره که یکی انقدر جراتش رو داشته باشه که درِ اتاقو باز کنه، بیاد و دستی رو سرش بکشه، دستشو بگیره بلندش کنه بگه پاشو بریم دخترهی دیوونه. پاشو پوسیدی تو این اتاق...
۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه
آدمیم که خیلی برای دوستیام ارزش قائل میشم. خیلی برای دوستام از همه چیم
مایه میذارم. خیلی صمیمی میشم و سعی میکنم بهشون کمک کنم. اکثر دوستام
هم پسر هستن. چون خیلی توانایی دوستی با دخترا رو ندارم. مثل دخترا لوس
نیستم. حسود نیستم. رفتار و عقاید دخترونه ندارم. خاله زنکی دخترا رو
ندارم. نمیشینم مثل بقیهی دخترا آدما رو تحلیل و قضاوت کنم. به خاطر همین
با اکثر دخترا مشکل پیدا میکنم. نمیتونم تحمل کنم اخلاقاشون رو. به نظرم
دوستیای دخترا همش ظاهرسازیه، پشت همهش حسادت و خودخواهی و بدخواهی برای
بقیهس. ولی پسرا دوستیاشون صادقانهس، هر چی دارن رو میکنن و برای همدیگه
کم نمیذارن. بدِ همدیگه رو نمیخوان با هم رو راستن چشم و همچشمی ندارن.
به خاطر همین تعداد دوستای دخترم خیلی محدوده و اکثر دوستام کسایی که
بهشون اعتماد میکنم پسرن. خدا رو شکر تو دوستای پسرم کمتر مسئلهی سوتفاهم
پیش اومده که فک کنن من واسه صمیمی شدن باهاشون دلیلی دارم. نه که پیش
نیومده باشه. اما کم پیش اومده و اونایی که فهمیدهن که من قصد خاصی ندارم
از بهترین دوستام شدن.
همه چی خوبه و همیشه من یه دوستِ خوبم که وقتی مشکلی براشون پیش میاد میان پیش من دردِ دل میکنن، کمک میخوان، نصیحت، مشورت. همیشه هم هرکاری از دستم بر اومده براشون کردم. خیلی وقتا شده اولویتهام رو به خاطرشون عوض کردم. کارام رو جا به جا کردم عقایدم رو. باهاشون گریه کردم و حتی بهخاطرشون افسردگی گرفتم و رفتم پیش مشاور و روانشناس. فقط به خاطر اینکه یه دوستِ خوب باشم. بلاخره وظیفهی یه دوست همینه دیگه. هیچوقت نذاشتم این تفاوت جنسیتیمون مشکلی این وسط ایجاد کنه. همیشه همه چی خوبه تا وقتی که پای یه دختر، یه دوست دختر وسط میاد. حتی اگه اون دختر همونقدی منو بشناسه که پسره میشناسه. همه چی عوض میشه. من میشم اون آدم بدهی ماجرا. اونی که توهین میشه تحقیر میشه، نه تنها از طرف دختره، بلکه از طرف پسره هم! و همش به همون دلایلیه که من نمی تونم با دخترا دوس باشم. واقعا نمیتونم درک کنم این وضعیت رو. بارها این اتفاق برام افتاده و هر بار میگم که نباید با کسی انقدر دوست باشم. به من چه که یکی با دوست دخترش به هم میزنه یا با فلان کسش مشکل داره. اما دفعهی بعد برای یه دوستِ نزدیکتر این اتفاق میافته و من دوباره میگم نه این با قبلیا فرق میکنه. من با این خیلی صمیمیام چطور میتونم تحمل کنم ناراحتیش رو و هیچکاری نکنم و چون طرف نزدیکتره بیشتر ضربه میخورم و اوضاع بدتر میشه.
شاید این تنها وقتی از زندگیمه که ناراحتم از اینکه دخترم. نمیتونم یه رابطهی سالمِ دوستی با کسی برقرار کنم. خستهم از آدما و از دوستیا. دلم میخواد دوستای صمیمیای داشته باشم بدون اینکه کسی بتونه خرابش کنه. بدون اینکه یه دختر این وسط هیچی رو درک نکنه و همهچی رو خراب کنه ...
خستهم .. خستهم ... باید برخلاف میلم رابطهم رو با جنسهای مخالفم کم کنم. باید تنها تر از چیزی که هستم باشم تا بتونم با آرامش زندگی کنم...
* این متن رو بدونِ بازخوانی پست کردم و از وجود هرگونه اشکال معنایی و لغتی و دستوری عذر میخوام
همه چی خوبه و همیشه من یه دوستِ خوبم که وقتی مشکلی براشون پیش میاد میان پیش من دردِ دل میکنن، کمک میخوان، نصیحت، مشورت. همیشه هم هرکاری از دستم بر اومده براشون کردم. خیلی وقتا شده اولویتهام رو به خاطرشون عوض کردم. کارام رو جا به جا کردم عقایدم رو. باهاشون گریه کردم و حتی بهخاطرشون افسردگی گرفتم و رفتم پیش مشاور و روانشناس. فقط به خاطر اینکه یه دوستِ خوب باشم. بلاخره وظیفهی یه دوست همینه دیگه. هیچوقت نذاشتم این تفاوت جنسیتیمون مشکلی این وسط ایجاد کنه. همیشه همه چی خوبه تا وقتی که پای یه دختر، یه دوست دختر وسط میاد. حتی اگه اون دختر همونقدی منو بشناسه که پسره میشناسه. همه چی عوض میشه. من میشم اون آدم بدهی ماجرا. اونی که توهین میشه تحقیر میشه، نه تنها از طرف دختره، بلکه از طرف پسره هم! و همش به همون دلایلیه که من نمی تونم با دخترا دوس باشم. واقعا نمیتونم درک کنم این وضعیت رو. بارها این اتفاق برام افتاده و هر بار میگم که نباید با کسی انقدر دوست باشم. به من چه که یکی با دوست دخترش به هم میزنه یا با فلان کسش مشکل داره. اما دفعهی بعد برای یه دوستِ نزدیکتر این اتفاق میافته و من دوباره میگم نه این با قبلیا فرق میکنه. من با این خیلی صمیمیام چطور میتونم تحمل کنم ناراحتیش رو و هیچکاری نکنم و چون طرف نزدیکتره بیشتر ضربه میخورم و اوضاع بدتر میشه.
شاید این تنها وقتی از زندگیمه که ناراحتم از اینکه دخترم. نمیتونم یه رابطهی سالمِ دوستی با کسی برقرار کنم. خستهم از آدما و از دوستیا. دلم میخواد دوستای صمیمیای داشته باشم بدون اینکه کسی بتونه خرابش کنه. بدون اینکه یه دختر این وسط هیچی رو درک نکنه و همهچی رو خراب کنه ...
خستهم .. خستهم ... باید برخلاف میلم رابطهم رو با جنسهای مخالفم کم کنم. باید تنها تر از چیزی که هستم باشم تا بتونم با آرامش زندگی کنم...
* این متن رو بدونِ بازخوانی پست کردم و از وجود هرگونه اشکال معنایی و لغتی و دستوری عذر میخوام
اشتراک در:
پستها (Atom)