معمولاً وقتی یه اکیپی شکل میگیره از دوستهایی
که خیلی با هم صمیمی هستن و همهی زندگیشون با همه، درس خوندن، تفریح کردن، مسافرت
رفتن، همه روزه و همه جوره کنار همن به صورت ناخودآگاه یه حس مالکیتی ایجاد میشه.
خیلیها ممکنه این رو انکار کنن ولی وقتی نمود پیدا میکنه که یکی از این گروه دوست
دختر/پسری خارج از این گروه پیدا میکنه. به صورت ناخودآگاه همه در مقابل اون آدم
جدید مقاومت میکنن. خودم بارها قربانی این قضیه شدم و حتی رو دیدم نسبت به کسی که
باهاش دوست شده بودم تاثیر گذاشت و در نهایت باعث به هم خوردن رابطه شد (بماند که
هنوز هم ناراحت نیستم از به هم خوردن اون رابطهها). یا حتی وقتی میخواستم با کسی
دوست شم، این جمله رو به صورت مستقیم از کسی شنیدم که «ما رو داری، برای چی میخوای
با کسی دوست بشی؟ اصلا وقت دوست شدن با کسی رو داری؟». در اینجور مواقع آدمهای
اکیپ حتی علاقهای به شناخت آدم جدید ندارن، مگر اینکه طرف کاملاً وارد اکیپ بشه و
تو شرایط مختلف دیده بشه. من خیلی مقاومت میکنم در مقابل دوستهای دوستام، مخصوصاً
اوناییشون که احساس کنم باعث شدن رابطهم با دوستم کم بشه. حتی تلاش هم برای
برقراری ارتباط با طرف نمیکنم، چون ناخودآگاهم ازشون بدم میاد، وقتی کامنت طرف رو
جایی میبینم، یا میبینم کسی چیزی ازش به اشتراک گذاشته سرمو میکنم اونور که ینی
چشم ندارم ببینمت. یکم زیادهرویه اما از علاقهی بیش از حدم به دوستام نتیجه میشه
و احساس می کنم دوستم رو ازم دزدیدن. (این احساس دزدیده شدن دوست، چنان روم تاثیر میذاره که تمام زندگیم رو به هم میریزه)
این بار هم همین شد. دوستم با دختری دوست شد و
از ما فاصله گرفت. از دید من، مقصر اون دختر بود، حتماً اون دختر دوست نداشت که
فلانی با من حرف بزنه (به خاطر این فکرم دلایل محکمی دارم) و البته شاید مقصر
شرایط هم بود. حالا، من بالاخره بعد از مدت زیادی تونستم ببینمش و چقدر
خوشحالم که شرایطی پیش اومد که بشناسمش و بهم ثابت بشه که اشتباه میکردم. چقدر
خوشحالم که مجبور نشدم به خودم بگم دیدی درست قضاوت کردی؟