گفتن از کسانی که رفتهاند هیچوقت تمام نخواهد شد، هر چه بگویم بازهم مطلب برای گفتن زیاد است و هر روز هم به آدمهایی که میشناسم که میخواهند بروند یا دارند میروند اضافه میشود. اما تمام نمیشود لامصب بسکه این کشور آرزوهایمان را کشت، دوستیهایمان را خانوادههایمان را کشت. زندگیمان را از بین برد. هر کس را دور و برم میبینم که در یک گوشه از زندگیش توانایی رفتن را میبیند، زندگی رو هوایی دارد مثل من. لامصب در کوچکترین زوایای زندگی آدم، حتی مثلن در خرید یک کتابخانهی کوچک برای اتاقت یا حتی خریدن یا نخریدن یک پالتو یا لباس هم اثر میگذارد این بلاتکلیفی چه برسد به تصمیمات بزرگتر. حتی وقتی که نمیدانی چه میخواهی بکنی زندگی عاطفیت، حتی اگر نداشته باشی، به چالش کشیده میشود. وقتی با کسی آشنا میشوی و در گوشهای از دلت جایی باز میکند و فکر میکنی که این آدم شاید همان "او"یی باشد که تا کنون دنبالش میگشتی، میبینی که این "او" هم قصد دارد چند ماه دیگر، یکسال دیگر یا در بهترین حالت سه سال دیگر (این سه سال محاسبه شده و ارزش علمی دارد.) هر طور شده از این کشور برود و همهی آرزوهایت سوار هواپیما میشوند و قبل از او پر میکشد. اگر هم "او" تصمیم بر رفتن نداشته باشد، بیشتر که فکر میکنی میبینی خودت قصدش را داری و مطمئنن باز هم با وجودِ وجود داشتن "او" باز هم فرار را بر قرار ترجیح میدهی و حاضر نیستی به خاطر یک نفر دیگر -هر چقدر هم که احساس کنی دوستش داری- این شرایط نا به سامانت را در این خراب شده تحمل کنی و بیخیال هر چه عشق و عاشقیست چند صباح مانده در وطن عزیز را در تنهایی به سر میبری که نکند خدای نکرده به خودت یا کسی آسیبی برسانی. واقعیت این است که فکر کردن به اینها بیشتر از هرچیز آزارم میدهد. این که آیندهای مه گرفته در جلوی خود میبینیم که ممکن است در پس آن درهای باشد یا کوهی یا منظرهای زیبا یا هر چه دیگر و پذیرش همراه کردن کسی با خود بسیار جرات میخواهد و اعتماد به نفس و ریسک پذیری بسیار بالا. وقتی نمیتوانی حتی یک سال دیگر خود را تا حد خوبی پیشبینی کنی و برایش تصمیم بگیری دردناک است. وقتی نمیتوانی با خیال راحت، بدون نگرانی از آینده عاشقی کنی کشنده است. و البته مطمئنا این کوچکترین جزئی از نابود شدن زندگیها توسط ایران آبادمان است.