۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

این چه دردیست

سردردم دیگر همیشگی شده است. از تخت بیرون می‌آیم چه کاری بکنم چه نکنم درد میگیرد. پایم را از خانه که بیرون بگذارم دیگر واویلا. باعث بداخلاقیم شده. حوصله ندارم، حوصله حرف زدن جر و بحث کردن، حتی خندیدن. بله میخندم هم سردرد میگیرم. این از همه بدتر است. آدم باید بخندد که شاد شود نه اینکه بخندد بعد مجبور باشد ساعت ها دردی بیخود را تحمل کند. بدی اش هم این است که عادت به قرص خوردن ندارم. مگر معده ی آدم چقدر توانایی دارد که این همه مسکن را تحمل کند. همینجوری که سردرد نداشته باشم ماهی سه روز پشت هم باید هر 8 ساعت دو قرص از حلقم فرو بدهم. دیگر مسکن های سردرد هم اضافه شود همین یکی دو روز دیگر باید بروم معده را در بیاورم به جایش یه کیسه پلاستیکی بگذارم. جرات دکتر رفتن هم ندارم. بپرسد چه وقت هایی سردرد میگیری نمیدانم چه بگویم چون یهو میبینم درد دارد. نمیدانم کی و چطور شد که اینطور شد. بپرسد کجایش درد میکند نمیتوانم تشخیص بدهم. این است که مجبورم تحملش کنم. تا ببینیم خودش از رو میرود یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر