هر وقت وبلاگ یکی رو میخونم٬ دلم واسه اینجا تنگ میشه٬ میگم بیچاره وبلاگم که مهجور مونده. بعد میشینم فک میکنم میبینم خب چیزی برا نوشتن ندارم. انگار که نوشتن فقط باید از درد باشه. نگاه میکنم میبینم هیچ دردی ندارم که بخوام ازش بنویسم. یعنی دیگه هیچی برام اونقدر درد نیست. هیچی دیگه اونقدر ارزش ناراحت شدن نداره انگار. یه جورایی مث وقتایی که آدم آمپول بی حسی میزنه دیگه هیچی براش مهم نیست. اونجوری شدم انقدر که درد تجربه کردم. دیگه هرچی میشه میگم پششش این که چیزی نیست٬ بدتر از ایناشو دیدم. دیگه ناراحت نمیشم. گاهی خوبه ها٬ ولی آدم که میشینه بهش فک میکنه میگه نیگا کن تو رو خدا٬ چه سیب زمینیای شدی٬ خجالت بکش از خودت. ولی باز هم خجالت نمیکشم از خودم.
اینم برا مهجور نبودن وبلاگ بود٬ وگرنه غرض خاصی نداشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر