۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

سیاه اما سفید مثل برف

ده دقیقه است که زل زده‌ام به عکست. عکسی از نیم‌رخ که کلاهی لبه‌دار چشمانت را پوشانده و لب‌هایت به وضوح در آن جلب توجه می‌کنند، یا شاید هم توجه من را فقط، من عاشق آنها بودم و از زل زدن بهشان سیر نمیشدم و چشمانت که با کلاهت پوشاندیشان، چشمانی همیشه خمار که عشقت را به من ثابت کردند (نمی‌خواهم باور کنم که دروغ بود و مطمئنم که نبود) و غرق در لذت عاشق بودن می‌شدم با دیدنشان. ناراحت نیستم از اینکه در عکس دیده نمی‌شوند، حداقل خیالم راحت است که با دیدن این عکس کسی عاشق چشمانی که روزگاری من صاحب آن‌ها بودم نخواهد شد.
سه شب متوالی‌ست که خوابت را می‌بینم. خواب دست‌های گرمت که پناه دست‌های همیشه قندیل بسته‌ی من بود، خواب آغوش آرام و مطمئنت که در بدترین شرایط روحی آن زمانم آرامش را بهم باز می‌گرداند. خواب قهقهه‌هایم را و شیطنت‌هایم را که از وقتی نیستی کسی صدای آن‌ها را نشنیده و ندیده. خواب اعتراف‌هایی که با قلقلک دادنم وسط خیابان ازم می‌گرفتی.
همین چند روز پیش بود که از تو نوشتم. نوشتم که نمی‌دانم هنوز هم عاشقت هستم یا نه. نوشتم که به زودی می‌فهمم و فهمیدم. فکر می‌کردم باید دوباره ببینمت تا باورم شود که دیگر عاشقت نیستم. اما خوابت را دیدم. خواب؟ نه. خواب نبود واقعیت بود. هیچ خوابی نمی‌تواند انقدر واقعی باشد. انقدر احساس داشته باشد. انقدر حرف داشته باشد. نمیخواستم به این جواب برسم. انتظارش را نداشتم اما فهمیدم، می‌دانم و مطمئنم که هنوز هم عاشقت هستم. نه به خاطر یک خواب که واقعیت بود. به خاطر یادگارهایی که هنوز از تو در اتاقم دارم. به خاطر "مستر اند میسیز نوبادی" به خاطر انگشتری که چند سال است از دستم در نیاوردم. به خاطر اینکه وقتی اسم تو را می‌آورم، مادرم چیزی در صدایم حس می‌کند که نمی‌تواند نفرتش از تو را پنهان کند.

پس تحریر: دو هفته‌ بعد از نوشتن این مطلب سر از یک مغازه‌ی پرده فروشی در شهر شما درآوردم. فروشنده‌های آن دو برادر بودند که به طرز شگفت‌آوری چشمان و بینی‌ای مانند تو داشتند. همان خط محل اتصال بینی به پیشانی تو که در همه‌ی تصورات من از تو اول از همه نقش می‌بندد. همان خط نادری که کسی را جز تو ندیده بودم داشته باشد. داخل مغازه حالم بد شد از این ناباوری و مادرم را مجبور کردم به هر راهی که ممکن است نام خانوادگی فروشنده را بپرسد. مطمئن بودم از اقوام شماست. اما نبود. دیگر کلاهم هم در آن مغازه بیفتد برای برداشتنش باز نمیگردم. (اتفاقن آن روز کلاه هم سرم بود)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر