دلم میخواهد کمی اعتراف کنم. بدن انسان به قبول یک سری از
واقعیتها نیاز دارد. واقعیتهایی که از قبول آنها طفره میرویم اما بالاخره باید
با آنها کنار بیاییم، شاید اعتراف به آنها بتواند کمک خوبی به قبول کردنشان بکند.
یکی از اعترافاتی که میخواهم بکنم این است که من یک دخترم. شاید این حرفم برای
شما مسخره باشد و بگویید این که بدیهی است. اما برای من نیست. رفتارهایی آنچنان
دخترانه ندارم و البته باید بگویم که همیشه از این موضوع خوشحال بودم و نمیدانم
چرا. شاید چون در جامعهی ما (از بقیهی جوامع اطلاعات درستی ندارم) گفته میشود پسرها
قویترند، شوخ طبعترند، آزادترند و من هم دلم میخواست رفتاری مانند آنها داشته
باشم. شوخ طبع نیستم، آزاد هم در ایران تقریبا امکان ناپذیر است. اما قوی، فکر میکنم
هستم و برایم از همه چی مهمتر بود اما میتوان هم دختر بود و هم قوی بود. در اثر
همنشینی زیاد من با پسرها (بالاخره در رشتهی فنی همه میدانند که چه جو مردانهای
حاکم است، حتی با توجه به فرمهای فارغ التحصیلیمان که جلوی اسم همه نوشته آقا و
گزینهی خانم وجود ندارد، همه مرد میشویم.) رفتار بسیار پسرانهای پیدا کردم. مدل
نشستن، ایستادن، حرف زدن، ارتباط برقرار کردن و حتی تا چند وقت پیش لباس پوشیدن. همیشه
دخترها را به خاطر خاله زنک بازیشان، عشق زیاد به خریدشان، تفریحات منحصر به
فردشان سرزنش میکردم. اما مدتی است که احساس میکنم اشتباه میکردم. البته هنوز
هم به خرید علاقهای ندارم، خستهام میکند اما هم دلم میخواهد با دوستانم بنشینم
و از مردم، روابطشان، اخلاقهای خوب و بدشان و ... صحبت کنم و بگویم و حتی به آنها
بخندم. چقدر جلوی خودم را گرفتم که در کار کسی فضولی نکنم (به صورت ناخودآگاه) و
بسیار کول باشم و اجازه بدهم هر چقدر خودشان میخواهند توضیح دهند نه هر چقدر که
من میخواهم بدانم. سال گذشته دوستی بود که خیلی با او صمیمی شدم. از خانوادهاش،
از رابطهاش با آنها، از دوستانش و لحظه به لحظهی زندگیش برایم تعریف میکرد، اما
بعد از سه ماه چت هر روزه و هر شبه هنوز نمیدانستم که او دوست دختر دارد یا نه، با
اینکه سوال خیلی عادیای بود و میتوانستم همان روزهای اول ازش بپرسم، آن را موکول
کردم به هروقت که خودش دلش خواست، در حالیکه خیلی دلم میخواست این موضوع را بدانم.
در این سال گذشته، فرصتی با دوستی پیدا کردم تا این نیازهای دخترانهام بدون اینکه
بدانم و احساس کنم برآورده شد. دوست عزیزم که فرصت داشتیم هر روز با هم کلاسهایمان را نرویم و حرف بزنیم. از همه کس و
همه جا. البته واقعیت اینکه با وجود اینکه حرفهای زیادی راجع به آدمای زیادی با
هم زدیم، - بخواهید باور کنید یا نکنید - هیچکس
را قضاوت نکردیم و نظرمان راجع به هیچکس عوض نشد. رازهایمان را باهم گفتیم و احساس
راحتی کردیم. در یکی از قسمتهای سریال فرندز، ریچل به راس گفت: "دخترها همه
چیز را به هم میگویند" و من این را برای اولین بار در این یک سال تجربه
کردم. شاید به خاطر اشتراکات زیاد اخلاقی با این دوستم بود یا هر چه که بود، با او
احساس راحتی میکردم و از قضاوت شدن نمیترسیدم و همه چیز را میگفتم. متاسفانه به
دلایلی که مدتی است، تقریبا، در خانه حبس شدهام، و این دوستم هم دیگر کیلومترها
با من فاصله دارد، امکاناتم برای ادامهی این شرایط از دست دادهام. اما دیگر باور
کردهام که دخترم و بدون قضاوت دیگران به رفتارهای دخترانهام ادامه خواهم داد، هر
طور که شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر