۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

کانادا، کشوری که بخش‌های زیادی از زندگی‌ام را از من گرفت

از او خوشم می‌آمد. نمی‌توانم بگویم عاشقش بودم یا دوستش داشتم. اوایل فقط در راهروهای کم رفت و آمد طبقه‌ی اول جایی که آزمایشگاه ما بود و آزمایشگاه آن‌ها می‌دیدمش. آن روزها که شاید یک سال و چند ماه پیش بود هیچ حسی به او نداشتم. حتی اسمش را نمی‌دانستم که یکبار دیدم وارد آزمایشگاه ما شد و با یکی از کسانی که داخل آزمایشگاه بود شروع کرد صمیمانه حرف زدن. فهمیدم آشنا هستند. هنوز داخل آزمایشگاه بود که فیسبوکم را آوردم و در لیستِ دوستانِ دختر به دنبال قیافه‌ی آشنایش گشتم و اسمش را یاد گرفتم. کم کم این دیدارهای ناآشنا به علاقه‌ای از طرف من تبدیل شد و او هم هر از گاهی سرش را بلند می‌کرد تا به دختری که از روبه‌رویش می‌آید نگاهی بی‌اندازد. اما حتی فکر نمی‌کنم اندک جذابیتی هم احساس کرده باشد. چند ماه بعد چند تا از دوستانم دانشجوی فوق شدند و سال پایینی او. این باعث شد بیشتر در آزمایشگاهشان رفت و آمد داشته باشم و بیشتر بشناسیم یکدیگر را (و بهتر بگویم، بیشتر بشناسم او را). پسری بسیار صمیمی و شوخ طبع بود. با اینکه فقط چند روز بود سلامی بینمان رد و بدل می‌شد، بارها دیدم چنان صمیمانه برخورد می‌کرد که هر که نمی‌شناختتش می‌گفت حتما از تو خوشش می‌آید و یا سال‌هاست که می‌شناسدت. راستش را بخواهید اولین کسی بود که اینطور به او علاقه‌مند می‌شدم. تا آن موقع طوری بود که چند نفری از من خوششان می‌آمد و اگر زرنگ نبودند چیزی می‌گفتند و جواب رد می‌شنیدند و اگر از آن بلدهایش بودند سعی می‌کردند دلم را به دست بی‌آورند و موفق می‌شدند. اما این مورد، تنها کسی بود که بدون اینکه حتی او بداند دلم را به دست آورده بود. رفتارهای صمیمانه‌اش در روزهای اول، گمراهم کرد. فکر می‌کردم شاید او هم این کشش را احساس کرده به همین دلیل به دنبال کسب اطلاعات راجع به او رفتم. به یکی از دوستان مشترکمان (که بعدا به مشترک بودنش پی برده بودم) سپردم که خبری از روابط شخصی‌اش بهم بدهد و خبر این بود که دوست‌دختری دارد به قدمت دو سال و بسیار هم یکدیگر را دوست دارند. با اینکه یک جای دلم می‌گفت مگر می‌شود پسری با شرایط او تنها باشد، انگار پارچ یخی را رویم ریخته‌اند. نمی‌دانستم با گر گرفتن‌هایم وقتی می‌بینمش یا حتی حرفی بینمان پیش می‌آید و لرزش تنم چه کنم. اما چاره‌ای نبود. هم کسی را داشت و هم قرار بود ایران را برای گرفتن پی اچ دی ترک کند. دوستانم دعوایم می‌کردند. می‌دانستم که راست می‌گویند. دل بستن به او کار درستی نبود اما دل کندن هم آسان نبود. کم‌کم بدون اینکه با دوستانم احساساتم را به اشتراک بگذارم از حرف زدنش دلم غنج می‌رفت و وقتی در فیسبوک مرا به لیست دوستانش اضافه کرد به تنهایی خوشحالیم را جشن گرفتم و تا کمی موفق شدم از او دل بکنم. یکسال می‌گذرد او هم مانند خیلی از عزیزانم در کانادا تحصیلش را ادامه می‌دهد و من زل زده‌ام به کامنتی که زیر عکس فیسبوکم گذاشته و دلم غنج می رود وقتی می‌بینم عکسم چنان تحسینش را برانگیخته که بعد از ماه‌ها و شاید برای اولین بار نظری پای آن اضافه کرده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر