۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

دو بال رها

سه یا چهار سال پیش بود، همه چی بین ما خوب بود غیر یک چیز. من دوستان پسر زیادی داشتم و او نمی‌توانست این را درک کند. می‌گفت هیچ پسری نمی‌تواند بدون منظور با کسی باشد. من او را دوست داشتم. انقدر زیاد که حاضر بودم به خاطر داشتنش از همه‌ی زندگیم دست بکشم، حتی دوستانم. اگر الان باشد می‌گویم این احمقانه‌ترین ایده در دوست داشتن است. کسی که دیگری را دوست دارد باید با همه‌ی اخلاقیاتش، دوستانش و اطرافش دوست داشته باشد. اگر دوستان من را نمی‌پسندی مشکل توست نه من. آن هم در حالتی که حتی عکس آن‌ها را هم ندیدی چه برسد به اینکه ببینی چطور آدم‌هایی هستند. بگذریم. من حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. در آن زمان شبکه‌ی اجتماعی‌ای رواج داشت به نام یاهو 360. او، مرا مجبور کرد که دوستان پسرم را از لیست دوستانم حذف کنم، با آن‌ها حرف نزنم و اجازه‌ی برقراری هرگونه ارتباط با من را به آن‌ها ندهم. من هم حاضر بودم هر کاری برای داشتنش بکنم. قبول کردم و با همه‌ی آدم‌های دور و برم قطع رابطه کردم. چند ماه گذشت و رابطه‌ی ما به پایان رسید، آن زمان نمی‌فهمیدم چه نعمتی نصیبم شده و نمی‌دانستم که اگر او این کار را نمی‌کرد، حتما مدتی بعد من با او اتمام حجت می‌کردم. من آدمی نبودم که تن به این درخواست‌های نامعقول و این رفتارهای تحقیرآمیز بدهم و حتما بعد از مدتی آن روز سگم بالا می‌آمد و وای به حال او. به هر حال شانس آورد. الان تقریبا سه سال از این ماجرا می‌گذرد، او که همیشه احساس خودبرتربینی نسبت به من داشت و کاملا این احساسش غلط و بی‌دلیل بود، از یکی از دانشگاه‌های پرت کانادا ادمیشن گرفته و از ایران رفت، البته چند ساعتی است که پرواز کرده و هنوز فکر نمی‌کنم پایش خاک کانادا را حس کرده باشد. در این سه سال هیچ کدام از فامیل‌های مشترک راجع به او با من، جلوی من یا هر جا که ممکن باشد به گوش من برسد حرف نمی‌زدند به همین خاطر نمی‌دانستم چه دیدی نسبت به من یا او دارند. سه شنبه قرار بر این شد که در یک رستوران جمع شویم و مثلا با او وداع گوییم، من که نرفتم، نه می‌خواستم و نه دلیلی برای رفتن داشتم. می‌خواهم برود صد سال سیاه برنگردد. اما کسانی که رفتند برای اولین بار توی این سال‌ها شروع کردند به بد گفتن از او. مثل اینکه دوستمان حسابی خدمت مهمانانش رسیده و رفتار درخوری از خود نشان داده است. دوست دختری را با خود به آن جمع آورده که همه ازش ناراضی بودند، دوست دختری که او را مجبور کرده تمام آدم‌های جنس مونث را – حتی فامیل – از فیسبوکش حذف کند و تمام مدت به خاطر برخوردش با جنس ماده او را مورد اذیت قرار دهد، دعوا راه بیندازد و تمام بلاهایی که او سر من آورد، سرش بیاورد. راستش اینجا بود که به عدالت خدا ایمان آوردم که در میان تمام مشکلاتی که ممکن است یک دختر برای دوست پسرش ایجاد کند، همان یکی را انتخاب کرده که او سر من آورد. کسانی که آنجا بودند، برایم لحظه به لحظه‌ی آن شب نشینی را تعریف کردند و جمله به جمله بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که چقدر خوشحالم که دیگر با هم نیستیم. چقدر در شان من نبود دوست بودن با این آدم و چقدر دیر این را فهمیدم، بعد از سه سال پر زجر و دلتنگی. الان با اینکه فقط یک روز است که دستش برایم رو شده و به مزخرف بودن اخلاقش، بی‌ادبی و سطح پایین بودن رفتارهایش پی بردم (شاید در این سه سال راجع به اخلاق‌هایش خیالپردازی می‌کردم و هیچوقت این واقعیت‌ها را از او ندیدم) از اینکه این همه مدت دوستش داشتم و حتی همین چند وقت پیش از او نوشتم، پنجمین سال رابطه‌ی خراب شده‌مان را تنهایی جشن گرفتم متاسفم و احساس خجالت می‌کنم. نمی‌دانم شاید یک روز این از او نوشتن‌ها را بسوزانم. یک آتش در حیاط نداشته‌مان درست کنم و همه‌ی عکس‌ها، نوشته‌ها، هدایا و خاطراتمان را در آن خاکستر کنم.
احساس می‌کنم در قفسم را باز کرده‌اند و بالاخره اجازه‌ی پرواز دارم. حسی که مدت‌ها بود تجربه‌اش نکرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر