۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

تغیــیــر برای من

دارم از یک مرحله از زندگیم گذر میکنم. از خانه٬ خانواده و بخش زیادی از زندگیم و دوستانم دور می‌شوم. جای خیلی دوری نمی‌روم ولی محیط٬ شهر٬ آدم‌ها همه جدید هستند. وسایلم همراهم نیست. بی‌مصرف‌ترین وسیله‌ی اتاقم هم این روزها در چشمانم نگاه می‌کند و می‌گوید من چی؟ دلت برایم تنگ نمی‌شود؟ و من انگار تکه‌ای از جانم است. من دو سال پیش قرار بود از همه‌ی این‌ها کنده شوم و بروم جایی که شاید تا مدتهای زیادی حتی خانواده‌ام را نبینم چه برسد به وسایلم. چطور می‌خواستم این کار را بکنم وقتی رفتن به شهری که فقط ۵-۶ ساعت راه است انقد دارد اذیتم می‌کند. این گذر برای من که از کودکی تغییر کابوس بزرگ زندگی‌ام بوده واقعاً دردناک است. چهار سال پیش وقتی کلاس زبان ثبت نام کرده بودم به خاطر ترس از تغییر٬ ترس از آدم‌های جدید٬ ترس از محیط جدید دو جلسه‌ی اول کلاس را به بهانه‌های مختلف نرفتم. حالا هم می‌ترسم. ترسی که از نظر خیلی‌ها احمقانه می‌آید. می‌خندد و می‌گویند "لوس نکن خودتو همین بغله". ولی من آدم لوسی نیستم. فقط بسیار وابسته‌ام. حتی به سطل آشغال اتاقم. ۲۵ سال در همین اتاق و تقریبن با همه‌ی همین وسایل زندگی کرده‌ام. بیشتر از یه هفته از خانواده‌ام٬ از خانه‌ام دور نبوده‌ام و حالا می‌خواهم بروم در یک اتاق ملوم نیست چند در چند با سه نفری که تا حالا در زندگی ندیدمشان و هنوز هم نمی‌دانم کی هستند و مال کجا هستند زندگی کنم.
باور کنید درد دارد و من لوس نیستم.

۲ نظر:

  1. پرند باور کن یکی از بهترین دوران زندگی من تو در دوران ارشد و زندگی در خوابگاه بود!خیلی خوب بود. خیلی. ایشالا واسه توام همینطوری باشه!میدونم سخته اولاش اما خیلی خوب میشه:)

    موفق باشی

    پاسخحذف
  2. بهترین دوران زندگی آدما تو دوره ای ارشده،شک نکن و از این موقعیت استفاده کن.خوابگاه بودن به آدما درسایی خیلی خوبی میده و این فرصتو غنیمت شمر

    پاسخحذف