۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

خابگاه دختران

ساعت ۴ صب بیدار شدم دیدم برقا رفته. گفتم که چفت و بست نداریم. نگفتم؟ حالا میگم. خابگاه چفت و بست نداریم. گفتن خابگاتون آماده نیست. تو این اتاق مطالعه میزا رو بزنین کنار تشک بندازین بخابین. ما هم گفتیم چشم. بعد داشتم میگفتم دیدم برقا رفته بعد یکی٬ یکی که نه٬ یه عده دارن تو راهرو پچ پچ میکنن. نور چراغ قوه میره و میاد. میره و میاد. ما ترس٬ ما لرز. خلاصه صدا میومد. صدای مرد تو خابگاه دخترا. زرد کرده بودیم. چه خبره ساعت ۴ صب. صدا میاد به سمتمون. صدای پا. آروم٬ پچ پچ٬ نور چراغ قوه. درمون هم که چفت و بست نداره. گفتم نداره دیگه؟ هیچی دیگه یهو در باز شد. یه آدم درشت هیکل تو تاریکی تو چارچوب در. درم که بسته نبود٬ باز بود. نور چراغ قوه هم بالا پایین٬ بالا پایین٬ اینور اونور. اومد تو درم بست. یخ کردیم. این کیه دیگه. اینجا چی میخاد. یکم اومد جلوتر دیدیم دختره. هیچی گفتیم تو کی هستی؟ اینجا چی میخای؟ گف من طبقه بالا تنها بودم. ترسیدم. مسئول خابگاه گفت بیام اینجا. گفتیم بیرون چه خبره؟ سروصدا چیه؟ مرد کیه؟ گفت یه دختره اتاق بغلی حالش بده. تنش خشک شده. نمیتونه تکون بخوره. زنگ زدن اورژانس اومده. هیچی دیگه. خابیدیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر