از وقتی رفتم این دانشگاه جدیده٬ دور و برم اینترنت درست درمون ندارم٬ احساس میکنم افتاده م تو یه جزیره دور افتاده با یه سری آدمهای غریبه که مجبورم باهاشون زندگی کنم و فرض کنم که خوشحالم تا اون دوره بگذره. آدمایی که با توجه به مشترکاتمون باهاشون دوست نشدم که بهم بخورن و خوشحال بام از بودن باهاشون. دوستامن ولی دوستام نیستن٬ یعنی هیچ وابستگیای بهشون احساس نمیکنم. نمیشناسمشون و هیچ جذابیتی برام ندارن که حتی تلاشی کنم. اینترنت هم ندارم و ارتباطم با دوستای قدیمیم٬ دوستای اینجام٬ دوستای دانشگاه قبلیم داره کم و کمتر میشه و با توجه به چیزی که میبینم مطمئنم تا یه چند وقت نزدیک دیگه همونا هم دیگه فراموشم میکنن. انگار تو یه دنیای دیگه زندگی میکنم که وقتی برمیگردم تو خونه همه چیز فرق میکنه. انگار که از خواب بیدار شدم و اون روزایی که اونجا بودم فقط یک خواب بوده در مورد آدمای تخیلی. از این آدمایی که تو خواب نمیدونی کیان و از کجا پیداشون شده تو خواب تو. بعد دلم بدجوری برای جو توییتر و گودر خدابیامرز تنگ میشه. دلم خیلی برای دوستای دانشگاه لیسانسم تنگ میشه و خیلی شبا میشه از این دلتنگیها گریه میکنم. هم اتاقیم دائم دوستاش زنگ میزنن بهش و من روزها میشه که کسی بهم زنگ نمیزنه و یادم میافته دیگه بدون اینترنت دوستی ندارم و خب طبیعتن اشکم در میاد. بدیش میدونین چیه؟ این که تو اتاق پرایوسی نداری. نمیتونی اشکت رو پنهان کنی. اجازه نداری گریه کنی یا حتی ناراحت باشی. سریع سعی میکنن خوشحالت کنن. شاید این به نظرتون خوب باشه اما اینجوری آدم خوشحال نمیشه واقعن. الکی میخندی٬ سعی میکنی خودتو خوشحال نشون بدی ولی چه فایده که غصههات جمع میشه رو همدیگه. از اونورم فک میکنی اگه تو خوابگاه بالاخره اینترنت بدن چه خوب میشه ولی وقتی میای خونه میبینی به خاطر همین اینترنت که دیگه هیچی برات نداره٬ نه توییتر و نه گودر٬ بازم درس نمیخونی میگی چه خوب که اینترنت ندارم. خیلی بده که حتی نمیتونی تصمیم بگیری چی دلت میخواد. انقدر بهت فشار میاد که قوائد نوشتنت که استفاده نکردن از افعال و نوشتههای شکسته و عامیانهست رو میذاری کنار و فقط غر میزنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر