ما فک و فامیل نسبتا پرجمعیتی داریم، یعنی اینطور که سوت بزنی حداقل 50 نفر جمع میشوند. همه هم فامیلای پدرم هستند و بله ما با فامیل پدری رفت و آمد بیشتری داریم تا مادری برعکس خیلی از شماها و حتی من نمیتوانم بگویم عمهام را بیشتر دوست دارم یا خالهام را. این فامیل شلوغ همه دخترعمه و پسردایی و پسرخاله و اینها هستند که ما بچههای آنها میشویم. قضیه از آنجا شروع میشود که در سالهای قدیم پدرِ پدربزرگ من خانهای داشته از این خانه قدیمیها، که یک خانه پشتی دارد و یک خانه جلویی و با ایوانهای بسیار زیبا و در و پنجرهی مشبک و البته دو جین (با اغراق) بچه که میشوند پدر بزرگ من و خواهرانش و تک برادرش. خواهرها که ازدواج میکنن در خانهی برادر بزرگتر (پدربزرگ من) میمانند و برادر کوچکتر هم همان اطراف خانهای تهیه میکند. بچهها به دنیا میآیند، هر کدام دو جین بچه (تقریبا بدون اغراق). بچهها با هم بزرگ میشوند، هر کدام برای کاری، یکی درس یکی کار یکی سربازی، یکی الکی به تهران کوچ میکنند و بالاخره دختردایی پسرعمه دخترخاله هستند و با هم همچنان رفت و آمد دارند و همش در خانههای مجردی همدیگر پلاس هستند و مسافرت میروند و خیلی کارها که الان به بچههایشان اجازه نمیدهند. بعد اینها هر کدام ازدواج میکنند و همچنان در دورههای هر هفته، هفتهای دو روز، هفتهای هفت روز همدیگر را میبینند. در سالهای بین 55 تا 58 همگی با هم تصمیم میگیرند بچهدار شوند و هرکدام به فراخور حال خویش یک یا دو بچه وارد این دنیای کذایی میکنند، سالها میگذرد و در دههی 60 که تب بچهدار شدن مملکت ما را فرا میگیرد بین سالهای 65 تا 68 دوباره هر کدام باز هم به فراخور فیلان، بچهدار میشوند که من هم جزو اینها هستم. همچنان هفتهای یک بار، ماهی یکبار دورهها برقرار هستند و ما بچهها هم باهم بزرگ میشویم و انگار نه انگار که بچههای دیگر "نوه عمههای بابا"ی ما هستند یا یه همچین چیزی. بعله الان 25 سال از زندگی ما نسل سومیها میگذرد. دهه پنجاهیها همه دو نفره و سه نفره شدهاند و دهه شصتیها مانند همهی دهه شصتیهای دیگر معلومالحال. من مناسبتهای خانوادگی را دوست دارم. چون دور هم جمع میشویم میخندیم و خوش میگذرد. اما این تقریبن سه سال اخیر که من با یکی از این نسل سومیها دوست بودم و تقریبن سه سال پیش به هم زدیم دیگر جمعمان آنی که بود نشد. نمیدیدیم همدیگر را و اگر هم میدیدیم همه طی تلاشهای مذبوحانه لودگی میکردند که یخ جمع باز شود اما نمیشد که نمیشد. اما دیشب، با اینکه فکر میکردم از همیشه بدتر باشد، دوبار آن احساس خوب همیشگی، آن خوش گذشتنها، آن گرمی رفتارها را احساس کردم و دیدم که چقدر دلم تنگ شده بود برای این جمع و چقدر دلم میخواهد دوباره امروز و فردا و فرداها ببینمشان، بگوییم و بخندیم، به دور از همهی مشکلات و همهی گذشتهمان. چقدر یکدل و یکرنگیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر