۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

شاید با یک لیوان چای داغ

از زندگی خسته‌ام. ناامید؟ نه تصور نمی‌کنم ناامید باشم. می‌دانم که بالاخره زندگی پیش می‌رود. بد و بدترش آنچنان دیگر مهم نیست. این که زندگی را دوست ندارم باعث می‌شود انتخابم بین خوب و بد نباشد که ناامید شوم از خوب نبودنش. اما مدتی است خسته‌ام. چه دوست داشته باشم چه نه باید زندگی کنم. موافق خودکشی هم نیستم. به نظرم نشان دهنده‌ی ضعف است. بنابراین ترجیح می‌دهم این زندگی اجباری را جوری سپری کنم که کمتر ناراحت باشم. اما در حال حاضر اوضاع اصلا به آنچه که باید شبیه نیست. به کسانی که نباید فکر می‌کنم. نزدیک سه سال از آن رابطه‌ی کذایی گذشته و من هنوز بهش فکر می‌کنم. از وقتی شنیدم که او هم از ایران دارد می‌رود و بهانه‌ای دارد که به وسیله‌ی آن به من فخر بفروشد مثل همیشه خودش را برتر بداند فکرم به شدت مشغولش شده، بدون اینکه بخواهم و حالا باید به خاطر این رقابت پنهانی احمقانه و افکار مُشَعشَعَم مهمانی‌ای که چند ماه است منتظرش بودم، شب یلدا، را نروم، چون او آنجاست و من اصلا حوصله‌ی صحبت‌های این و آن راجع به رفتنش و آرزوهای خوبی که باید برای موفقیتش بکنم را ندارم. از طرفی دیگر، از وقتی که فهمیدم آن دیگر، به اصطلاح خودش و دیگران، دوست، دارد برای تعطیلات به ایران باز می‌گردد فکرم مشغولش شده که با من تماس می‌گیرد یا نه و اگر که می‌گیرد چه باید بکنم و چطور باید تحقیرش کنم - و البته من و بقیه می‌دانیم که من آدمش نیستم و تهدیدهای بسیار از آدم‌های مختلف شنیدم که اگر تحویلش بگیرم بلاهایی آنچنانی سرم می‌آورند. و اگر تماس نمی‌گیرد چقدر ناراحت خواهم شد از این نمک نشناسی‌اش که چند ماهی است خوب آن را نشان داده. از فکر کردن به آدم‌هایی که دیگر در زندگیم نقشی ندارند و نمی‌خواهم داشته باشند خسته شدم و می‌خواهم آن‌ها را از افکارم و خاطراتم دور کنم اما امان از این خاطرات که مانند آواری درست زمانی که نمی‌خواهی، خراب می‌شوند بر سرت و دفنت می‌کنند و نمی‌توانی خود را از شرشان خلاص کنی. البته می‌دانم این اوضاعِ از دید خودم اسفناک به دلیل خانه نشینی بیش از حد و اثرات درس خواندن است - که شرایط را برای هرگونه فرار از درس آماده می‌کند و باعث می‌شود به هر چیزی فکر کنی غیر از آن که باید. نتیجه‌ی یک سری از این افکار چند روز پیش این شده بود که تصمیماتی برای زندگی و بعد از کنکورم گرفتم. تصمیمات بلند مدت که شامل قبول شدن در یکی از سه دانشگاه اول کشور، متوسط مدت مثل کلاس زبان و باشگاه، و کوتاه مدت هم مانند سفر و اینجور چیزهاست. راستش را بخواهید ذوق آن‌ها را به مدت یکی دو روز داشتم و احساس می‌کردم زندگی قرار است بهتر شود. اما دیگر آن اثرات رفته و من احتیاج دارم که دوپینگ کنم. ولی فعلن دو ماه با همین اوضاع را در پیش رو دارم و با اینکه به نظر می‌آید مدت زیادی نیست، اما وقتی احساس خستگی کنی یک عمر طول می‌کشد. شاید نیاز به یک لیوان چای داغ و یک بالکن رو به شهر داشته باشم تا شاید افکارم قفس من را باز کنند و بگذارند که آزادی خود را جشن بگیرم.

۴ نظر:

  1. چای داغ با سیگار روی بالکن رو به شهر،
    دود کنی دود کنی دود کنی، هر چی فکر احمقانه‌س از کله‌ت بریزی بیرون و سبک شی و بتونی به زندگیت ادامه بدی...
    این واسه توئه که سیگار دوس داری، من که دوس ندارم اوضاعم فرق می‌کنه
    ولی می‌تونم ببرمت شمال، ببرمت رو بالکن رو به دریا سیگار هم بدم دستت، پتو بندازی دورت و سیگار بکشی و چایی بخوری که گرم شی، یه باد سرد هم بخوره تو صورتت و به هیچ جات نباشه که سرده هوا
    بریزی بیرون همه‌ی اون لعنتی ها رو!

    پاسخحذف
  2. اون وقت من عاشقت می شم ممکنه یهو بهت پیشنهاد ازدواج بدم :p
    حتی تصور اینی که گفتی هم قشنگه . برییییییییییییم

    پاسخحذف
  3. ها از روشهای اغفال کردن بود :دی

    پاسخحذف