رفتنت پایان قصه نبود
وقتی هنوز
چشمهای پنهان شدهات
از قاب عکس
هر شانزدهم آذر
اولین روز بودنت
برای من را،
مرور میکند.
و من
لبخندم
به تمام روزهای رفته را
از تو پنهان میکنم...
این روزها زیاد از تو گفتم و نوشتم، خاطراتمان را زیاد شخم زدم و همینطور عکسهایت/عکسهایمان. واقعیت این است که دیگر آرزو نمیکنم که کاش ادامه داشت. فقط لبخندی میزدم به روزهای گذشته، که چقدر خوب بود و چقدر خوشحال بودیم و چقدر به رابطهمان حسودی میشد. و تمام شد، مانند همهی روزهای خوب و بد دیگر. این که این روزها بیشتر به یادت هستم مطمئنا دلیل خودش را دارد. وگرنه بعد از این همه مدت چرا یکهو اطرافیانم را کچل کردم انقدر که از تو گفتم. دلیلش واضح است. پنج سال پیش در چنین روزی (بله، 16 آذر 85) همه چیز بین ما شروع شد.در یک چت شبانه. ساعت 3 بامداد بعد از اینکه کلی بهت فشار آوردم و خودم را به کوچه علی چپ زدم که منظورت را نمیفهمم و واضح بگو، گفتی. گفتی که مرا دوست داری و زندگی را بدون من نمیخواهی. اولین صبح با هم بودنمان را آغاز کردیم، دوستیمان ساده نبود. این را هر دو میدانستیم ولی میخواستیمش و با همهی مشکلاتش کنار آمدیم. امروز سالگرد آن روز است، اولین روز بودنت. برای این روز جشنها گرفتیم. با هم، با دیگران، و حتی آن مهمانیای برایمان ترتیب داده شد. 5 سال پیش در این روز خوشحال بودیم و امروز... تو را نمیدانم اما من به آن اندازه خوشحال نیستم. این قصه برای من تمام نشده است و به این فکر میکنم که آیا تو هر 16 آذر به یاد من میافتی؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر