کسانی که عاشق میشوند را دیدهاید؟ بسیار بی منطق و کور میشوند. انگار که از دنیا جدا شدهاند و به دنیای جدیدی وارد شدهاند که فقط یک نفر در آنجا با او زندگی میکند. در خیلی موارد هم در اصل با او زندگی نمیکند. یعنی معشوق (اگر واقعن به این عشق بگوییم) میرود پیِ زندگی خودش و در خوشبینانهترین حالت عاشق را هم در کنار بقیهی آدمها در زندگیاش در همان دنیای همه قرار میدهد. و وای به روزی که معشوق هم عاشق باشد و در همان دنیای جدا کنار هم بخواهند زندگی خودشان را و فقط خودشان را بکنند. دیگر خدا را بنده نیستند و فکر میکنند که تافتهی جدا بافته هستند و باید این تافتهشان را توی چشم بقیه فرو کنند. کم کم این جدا از جامعه بودنشان، به خودشان و رابطهشان لطمهی جبران ناپذیری وارد میکند و بالاخره رابطه به پایان میرسد و یکهو انگار یک نفر را از یک سیارهی دیگه پرت کنی وسط آدمهای این زمین که هر کدام برای خودشان دست گرگ را از پشت بستهاند. شاید هم به این شدت نباشد. اما من دلم میخواهد اینجوری توصیفش کنم. کمتر عاشقهایی هستند که به این درد دچار نشوند و آنها همانها هستند که در حالیکه کنار هم هستند، کنار آدمهای دیگری هم زندگی میکنند. یعنی همینجا تو همین دنیای کثیف خودمان همدیگر را دوست دارند که خب خدا خیرشان بدهد. من عاشق بودهام؟ بله! در دنیای دیگری زندگی میکردم؟ بله. به زمین پرت شدم؟ بله شدهام اما این حرفهایی که میزنم فقط به دلیل تجربه و کینهی شخصی نیست. دیدهام. آدمهای زیادی را با این شرایط دیدم که تجربه کردهاند و من فکر میکنم همه روزی به این شرایط دچار میشوند و متسفانه اجتناب ناپذیر است. آیا من دوباره عاشق میشوم؟ بعید میدانم. نه به خاطر اینکه خودم را آدم خاصی بدانم. نه اینکه نخواهم که اینطور شود و به خاطر همین بگویم نه. البته دلم هم نمیخواهد. حداقل از نوع جدا شدن از دنیا را نمیخواهد. بقیهش هم ریسک دارد. شخصی که من را توی رابطه دیده بود میگفت به شدت منطقی هستی و بسیار طرفت را درک میکنی. البته آن رابطهای که او دیده بود هیچ عشقی در کار نبود به خاطر همین هم شاید نتواند نمونهی خوبی باشد. اما واقعیت این است که نمیخواهم تو رابطه بسیار آدم "درک کن"ی باشم. از طرفی هم نمیخوام عاشق دلخستهای باشم که خود را از دنیا جدا میکند و اینها همه به غیر از من به طرف مقابلم هم بستگی دارد، من قسمت خودم را تضمین میکنم اما طرف مقابل را هر چقدر هم بشناسم نمیتوانم. به خاطر همین است که بعید میدانم دوباره عاشق شوم. البته باید بگم دلیل دیگری هم دارد و آن این است که دیگر پیر شدهام. من، پرند با تقریبن ربع قرن تجربه، خودم را پیر میدانم. نه موهایم سفید شده و نه چین و چروکی در صورتم میبینید. پوستم صاف است طوری که حتی یک جوش هم ندارد چه برسد به چروک. پیری در ظاهر نیست، اما به اندازهی یک خانم پیر تجربه دارم. یا خودم تجربه کردم یا اطرافم و از نزدیک دیدم. کسانی که به من برای مشاوره راجع به رابطههای جور و واجورشون مراجعه میکردند از مراجعان یک مشاور خانوادهی تحصیل کرده در حد متوسط بیشتر بود. بازم اغراق کردم ولی پُر بیراه نگفتم. به هر حال من پیر شدم و دیگر امیدی به داشتن یک رابطهی خوب ندارم. اما من نمیخواهم تنها بمیرم بنابراین خودم را با شرایط وفق میدهم و دنبال کسی که کراش آن هیم دارم میروم. اما عاشق نمیشوم.