۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

کمی آهسته‌تر زیبا، کمی آهسته‌تر رد شو

این رو یادته؟ چه مدت روی فایرفاکسم باز بود تا به زور وادارم کردی تا ببندمش؟ چقدر صبحها حال هر دومون خوب شد با دیدن این؟ راستی می‌دونستی هنوز لپ‌تاپم انگشتت رو می‌شناسه؟ می‌دونستی هنوز یک یوزر به اسم تو روی ویندوزم هست با اینکه حتی یک بارم باهاش لاگ این نکردی؟ راستی اولین روزی که دیدمت کی بود؟ فکر کنم همون روزی بود که با بچه‌ها بردمتون آیس پک گیشا. توی ماشین نشسته بودیم. تو نمی‌دونستی من کی‌ام، شاید اسمم رو هم نمی‌دونستی اما من پیشنهاد دادم برسونمتون. اون روز به شوخی، شاید هم کمی در واقعیت جدی بهت گفتم چرا باهاش دوس شدی؟ چطور می‌تونی تحملش کنی و در حالیکه خودش هم نشسته بود کنارت و می‌خندید. توام خندیدی اما 4 سال بعد بهم گفتی که اون روز از تعجب همش داشتم فک می‌کردم که چطور کسی که اولین باره که منو می‌بینه روش شده راجع به دوستم همچین حرفی بزنه. البته خوب من یکسال بود دوستت رو می‌شناختم. اون سالها زیاد با هم ارتباط نداشتیم. بعدها یک کلاس ریاضی مهندسی و گهگداری هم مراسم‌های لشکنون داخل دانشگاهی. بعد از رفتن دوستت کم کم وارد جمع شدی و بعدش هم به بهترین دوستم تبدیل شدی. بهترین دوست دخترم توی اون خراب شده. گریه‌ها با هم کردیم و بارها با هم خندیدیم. اولین پاساژ گردی به محض تفریحم رو باهم کردیم و اولین‌های دیگری رو... هر روز دیدن‌هامون رو، همه‌ی کارهایی که با هم انجام می‌دادیم. حتی اپلای کردن با هممون رو نمی‌تونم فراموش کنم که چقدر خندیدیم و چقدر فحش دادیم و چقدر همدیگه رو برای به پایان نرسوندن کارامون دعوا کردیم... برنامه‌های لش هر روزه، کافه گودو، کافه اخرا، کافه سارا، گامبرون، پارک آب و آتش، بام تهران، حتی پشت متال که بدون مزاحم اونجا دراز می‌کشیدیم و حرف می‌زدیم. شبی که تو رفتی از همه‌ی رفتن‌های دیگه بیشتر غصه داشتم. گریه کردم و به هق هق افتادم شاید ندونی. شاید اون روزی که خدافظی کردیم تو تاریکی پارکینگ خونمون اشک توی چشمام رو ندیدی. شاید الانم اشک جمع شده توی چشمام موقع نوشتن اینا رو حس نکنی. دخترم، دلم برات تنگ شده حتی واسه این یه ماه و چند روزی که رفتی...