همیشه تو زندگیم از کنار
گذاشته شدن میترسیدم. چه از طرف دوستام، چه خانواده و چه هر کس دیگهای.
البته خانواده همیشه پشت آدم رو محکم نگه میداره و ترس من بیشتر از جانب
دوستام بود. چه دوران مدرسه (که جدیدن دفتر خاطراتی از اون زمانم رو پیدا
کردم و به وضوح در اون این احساس مشاهده میشد) و چه دوران دانشگاه. همیشه
برام مهم بوده که دوستام وقتی که نیستم در مورد من چی میگن و چه فکری
میکنن. آیا واقعن من رو دوس دارن یا فقط تظاهر میکنن. متاسفانه هیچ راهی
هم برای فرار از این احساس پیدا نکردم. الان که 24 سالمه هنوز هم فکر
میکنم که دوستام (با اینکه هر کدوم یک طرف دنیا زندگی میکنن) از نبودن من
در اطرافشون خوشحالن و حتی در یادآوری خاطراتشون هم دلشون نمیخواد که
یادی از من بکنن. به خاطر همین همیشه در زندگیم سعی کردم بهشون بیش از حد
نیاز و شایستگیشون بها بدم و کمکشون کنم، مهربونی کنم و ... ولی هنوز اون
احساس احمقانه در من از بین نرفته. نمیدونم چرا برخلاف خیلی از آدمها
دوستانم از همهی زندگیم برام با ارزشترن و از بچگی هم همینطور بودم. از
همون زمان که تو دبستان پیش مادرم از نامهربونی آدمای دور و برم گله
میکردم و گریه میکردم.
این
احساس یه مدت به جایی رسیده بود که شبها قبل از خواب مرگ خودم رو تصور
میکردم و سعی میکردم ببینم که هر کدوم از آدمای زندگیم چه احساسی توی
مراسم تشییع جنازهی من دارن و وقتی کار به اینجا میرسید که هیچکدوم
نیومدن و دور هم جایی نشستهن و خوش میگذرونن من هم به هق هق میافتادم و
به خاطر مشکل تنفسیای که به دلیل گریهی زیاد معمولن دچارش میشم حالم به
شدت وخیم میشد. (بله! همچین خودآزاری بوده و هستم)
شاید
دوستام میتونستن تو این مدت کمکم کنن، با حرف هاشون و رفتارهاشون
میتونستن بهم این اطمینان رو بدن که دوست خوبی براشون بودم که تا اونجا که
بتونن دوستم خواهند داشت. ولی برای خودم متاسفم که جز تعداد محدود (2-3
نفر) نتونستن یا نخواستن این کار رو بکنن و من باید خودم به تنهایی با این
مشکلم کنار بیام.