۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

سگ به روحم خندید و ندانست...

حالا که فک می‌کنم می‌بینم که باید پاشم. پاشم لباسام رو بپوشم، یه مانتوی بلند، یه روسری که موهام از پشت معلوم نباشه. یه کفش مناسب پیاده‌روی پام کنم و راه بیفتم برم بام. ولی این بار تنها، چون بام رو یا باید تو باشی یا هیچکس. آهنگای اندی رو هم بریزم رو گوشیم و بذارم تو گوشم تا بتونم  جو ماشینت رو بگیرم. بعد راه بیفتم برم بالا، از تراس یه لیوان چای بگیرم و بشینم خیابونای تهران رو یکی یکی نگاه کنم و سعی کنم که بفهمم کدوم خیابونه، هواپیماهایی که از دوردست‌ها یهو ظاهر می‌شن و اول به سمت شرق می‌رن و دور می‌زنن تا بتونن بشینن رو باند رو نگاه کنم.
یادم بیاد که چطوری با هم آشنا شدیم. یادم بیاد که یک ترمِ تمام همه‌ی درسام باهات بود و حتی یکبارم ندیده بودمت ولی تو کل زندگیِ منو می‌دونستی. یادم بیاد مسافرتایی که رفتیم. اون شبی که زیر بارون خیس شدی و انقدر کار رو سرت ریخته بودیم حتی نمی‌خواستی بخوابی. یادم بیاد شب بیداریاتو برای کمک به دوستات وقت پروژه‌هاشون. یادم بیاد سادگیت و مهربونیت رو مقابل آدما. کمک‌هات رو که هر کی هر کاری داشت اول اسم تو به یادش میومد و تو هم نه نمی‌گفتی حتی به کسایی که می‌خواستی سر به تنشون نباشه...
دیشب پرواز کردی ولی همین الانش هم دلم برات تنگ شده ...