"توی آینه خودتو ببین چه زوده زود
توی جوونی غصه اومد سراغت پیرت کنه...
نذار که تو اوج جوونی غبار غم
بشینه رو دلت یهو پیر و زمین گیرت کنه
منتظرش نباش دیگه اون تنها نیس
تا آخر عمرت اگه تنها باشی اون نمیاد
خودش میگف یه روزی می ذاره میره
خودش میگف یه روز خاطرههات رو میبره از یاد
آخه دل من دل سادهی من
تا کی میخوای خیره بمونی به عکس رو دیوار..."
قطار تهران مشهد - بهمن 86
تو کوپه نشسته بودیم و تنها آهنگی که داشتیم برای گوش کردن این بود. یه موبایل بود که آهنگ ازش پخش میشد و یه هندیکم که دست من بود.. فیلم شروع میشه، از پای حسام و بعد علی که تو آینه خودش رو نگاه میکنه و بعدم تو که به جای غصه خوردن میخندی. فیلم قطع میشه و دوباره از اول.. میخندی.. دوباره از اول.. میخندی.. میخندی.. میخندی..
از آرمین ذرت میگیرم و یاد تو میفتم. اینکه قول داده بودم بدون تو نرم آرمین و تو این یه سال نرفتم. یاد آشناییمون میفتم. هفته اول مهر، اردوی آشنایی آبعلی. بازی مافیا و خدایی که همیشه تو بودی تا آخرین روز آشناییمون تو رو خدا میدونستیم خدای رفاقت، خدای درس، خدای هوش، خدای مهربانی و کمک به بقیه. یاد تیشرت سبز پستهایت میفتم که از سال اول داشتی و همیشه میپوشیدیش. یاد مسافرتی میفتم که با یه صابون سفید کننده صورتت رو میشوری و از همیشه سفیدتر میشی و همهی ما از خنده اشک میریزیم. یاد بدمینتونای 6 صبح دانشگاه میفتم و جریمههات به خاطر یک دقیقه دیر رسیدن، اینکه سوژهی کل دانشکده شده بودیم. شده بودیم جزو جاذبههای توریستی دانشکده، یه عده آدم همیشه دور زمین وا میستادن و بازی بدمینتون ما تو زمین والیبال رو نگاه میکردن...
یه ساله ندیدمت و هنوز از رفاقتمون کم نشده، تنها دلخوشیم همینه...